فیک ماه /پارت۲

میخوام تو هم تولدش باشی!
...
فردا با دوست و آشنای خودشون تولد گرفتن...

با هر نگاهِ جئون از شدت ترس آب دهنشو قورت میداد چون میدونست که اتفاقای خوبی نمیفته...
وقتی مراسم تموم شد...
رفت اتاق پسرش...
-ببین عزیزم من قراره واسه یه ماموریت کاری برم یه شهر دیگه ازت میخوام توی این دو روز از خودت مواظب باشی...
....
یه ساعت بعد...

_ فک کنم آماده ای نه؟...
-لطفا بس کن!...
_ قراره تو رو حسابی اذیت کنم تو یادت رفته صاحب یه بچه هستی نه؟
- منو تهدید نکن اون بچه همه چیز منه!
_میخوای چن هفته نبینیش؟
_خواهش میکنم این کارو با من نکن

کشون کشون برد اتاق طبقه بالا
_فک کنم اینجا راحت باشی چون صدات نمیره جایی! یه چن روز بمون اینجا بعدش میام به حسابت میرسم...
در و قفل کرد...
و طبقه پایین رفت...
...
۳ روز بعد...


اون بهم گف زود بر میگرده
من بابایی رو میخوام لطفا بیار خونمون... (حالت گریه)
_ ماموریت کاری داشته رفته، نگران نباش...

ساعت ۲ نصفه شب رفت طبقه بالا...
_ خب خب خب من اومدم
از شدت گرسنگی نمی‌تونست چیزی بگه..‌.
_ همونطور که گفتی کارام برات تکراری شده
میخوام ایندفه واست متفاوت تر خوش بگذره... چطوره؟
-حرف نزن
_به نظرت اینجوری خوب نیست حتی نمیتونی از دستم فرار کنی!...