با من بمان ناکاهارا
داستان جدید~ ببخشید اگه بد شده
پارت اول
سرفه کنان از مطب دکتر بر میگشت《چویا》 و به طرف ماشینش میرفت
سوار ماشین شد و به طرف خانه حرکت میکرد که گوشیش زنگ خورد
دازایه ، اصلا اعصاب جواب دادن تلفن رو ندارم
به خونه که رسید در رو باز کرد و وارد شد
دازای : سلام چرا جواب تلفنت رو ندادی ؟ نگران شدم
چویا مستقیم بدون هیچ حرفی به طرف اتاقش میرود در را میبندد .
الان دوساله که چویا درگیر بیماریه پانیکه و دازای روز به روز با اینکه قرص هاشو سر وقت میده شاهد بدتر شدن حالشه ، میترسید ، دازای میترسید از اینکه اونم از دست بده
در اتاق رو زد*
- چویااا الان وقت خواب نیست پاشووو
چویا : خوابه*
دازای میره آشپز خونه و یه پارچ آب میاره میریزه رو سر چویا
چویا : هویییی دازاییی عوضیی
دازای : مرسی منم دوست دارم🤡🥹
بعد از آن ماجرا*
دازای : چویا میخام امروز یه فیلم خوب بزارم ببینیم
چویا : بزار ببینیم
دازای نمیدونست برای افرادی که از بیماریه پانیک رنج میبرند استرس سمه
فیلم حجم زیادی از استرس رو همراه خودش داشت .
چویا درحال نگاه کردن بود و دازای رفته بود تا پاپ کورن هارو بیاره که دید چویا داره سرفه میکنه
چـــویـا ژونـممم حالت خوبه؟!
از زبان چویا*
فکر کنم دوباره پانیک بهم دست داده
سرم گیج میره ، نمیتونم لرزش بدم رو کنترل کنم
چشمام داشت سیاهی میرفت و نمیتونستم درست نفس بکشم
دا...دازای
- چویااا
چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی ندیدم
وقتی بیدار شدم روی تخت بیمارستان بودم فکر کنم دکتر فهمیده باشه که قرص هایی که دازای بهم میداد رو نمیخوردم
دازای بالا سر چویا بود خواست چیزی بگه که دکتر صداش کرد
《 علامت دکتر &》
& آقای اوسامو
- بله؟
& طبق آزمایش انجام شده ایشون قرص هاشو نخوردن ، بهشون ندادین؟؟
- چ..چی؟؟؟ من همیشه دارو هاشو سر وقت میدم امکان نداره
& شما یک نگاه بندازین
حرفی نزد*
& ایشون مرخص میکنم یادتون نره قرص هاشو حتما سر وقت بخوره
- بله...حتما
چویا : دازای؟
دازای : میریم خونه لباس های بیمارستان رو در بیار لباسای خودتو بپوش
توی راه خونه ، توی ماشین*
دازای : تو قرصات رو نمیخوردی؟؟؟
چویا :مگه مهمه؟؟
دازای زد رو ترمز*
مگه مهمه؟؟؟ چی میگی تو برای خودت ؟؟
دازای زد زیر گریه و گفت : تو خودت نمیدونی که چقدر برام مهمی ، احمق
ببخشید اگه بد شده امیدوارم خوشتون بیاد 🤡🫂
پارت اول
سرفه کنان از مطب دکتر بر میگشت《چویا》 و به طرف ماشینش میرفت
سوار ماشین شد و به طرف خانه حرکت میکرد که گوشیش زنگ خورد
دازایه ، اصلا اعصاب جواب دادن تلفن رو ندارم
به خونه که رسید در رو باز کرد و وارد شد
دازای : سلام چرا جواب تلفنت رو ندادی ؟ نگران شدم
چویا مستقیم بدون هیچ حرفی به طرف اتاقش میرود در را میبندد .
الان دوساله که چویا درگیر بیماریه پانیکه و دازای روز به روز با اینکه قرص هاشو سر وقت میده شاهد بدتر شدن حالشه ، میترسید ، دازای میترسید از اینکه اونم از دست بده
در اتاق رو زد*
- چویااا الان وقت خواب نیست پاشووو
چویا : خوابه*
دازای میره آشپز خونه و یه پارچ آب میاره میریزه رو سر چویا
چویا : هویییی دازاییی عوضیی
دازای : مرسی منم دوست دارم🤡🥹
بعد از آن ماجرا*
دازای : چویا میخام امروز یه فیلم خوب بزارم ببینیم
چویا : بزار ببینیم
دازای نمیدونست برای افرادی که از بیماریه پانیک رنج میبرند استرس سمه
فیلم حجم زیادی از استرس رو همراه خودش داشت .
چویا درحال نگاه کردن بود و دازای رفته بود تا پاپ کورن هارو بیاره که دید چویا داره سرفه میکنه
چـــویـا ژونـممم حالت خوبه؟!
از زبان چویا*
فکر کنم دوباره پانیک بهم دست داده
سرم گیج میره ، نمیتونم لرزش بدم رو کنترل کنم
چشمام داشت سیاهی میرفت و نمیتونستم درست نفس بکشم
دا...دازای
- چویااا
چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی ندیدم
وقتی بیدار شدم روی تخت بیمارستان بودم فکر کنم دکتر فهمیده باشه که قرص هایی که دازای بهم میداد رو نمیخوردم
دازای بالا سر چویا بود خواست چیزی بگه که دکتر صداش کرد
《 علامت دکتر &》
& آقای اوسامو
- بله؟
& طبق آزمایش انجام شده ایشون قرص هاشو نخوردن ، بهشون ندادین؟؟
- چ..چی؟؟؟ من همیشه دارو هاشو سر وقت میدم امکان نداره
& شما یک نگاه بندازین
حرفی نزد*
& ایشون مرخص میکنم یادتون نره قرص هاشو حتما سر وقت بخوره
- بله...حتما
چویا : دازای؟
دازای : میریم خونه لباس های بیمارستان رو در بیار لباسای خودتو بپوش
توی راه خونه ، توی ماشین*
دازای : تو قرصات رو نمیخوردی؟؟؟
چویا :مگه مهمه؟؟
دازای زد رو ترمز*
مگه مهمه؟؟؟ چی میگی تو برای خودت ؟؟
دازای زد زیر گریه و گفت : تو خودت نمیدونی که چقدر برام مهمی ، احمق
ببخشید اگه بد شده امیدوارم خوشتون بیاد 🤡🫂
۹.۴k
۱۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.