✞رمان انتقام✞ پارت 28
•انتقام•
پارت بیست و هشتم✞︎🖤
مهراب: اعصابم خورد شده بود دیانا کسی بود ک تمام سختیا کنارم بود منم کنارش بودم ولی الان به من میگه به تو هیچ ربطی نداره...
_میدونی چیه دیانا اصن دیگه هیچی تو ..به من و ارسلان و رضا ربطی نداره
امیر: به منم دیگه ربطی نداره
ممدرضا: منم سرم و به نشانه تایید نشون دادم
مهراب: از حرکت بچها فهمیدم اونام از دست دیانا ناراحتن...اصلا میدونی چیه دیانا دیگه ما تو زندگیت هیچ نقشی نداریم توام هر غلطی دلت میخواد بکن...بریم پسرا
پانیذ: رضا رفتی دیگه نیا...
رضا: ی پوزخندی زدم و از جلوش رد شدم...
دیانا: مهراب
مهراب: برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم و منتظر حرفش موندم....
دیانا: ببخشید
مهراب: نشنیدم...
دیانا: بلند شدم و پریدم بغلش و بلند داد زدم ببخشید...
مهراب: لبخند رضایت بخشی زدم و بهش نگاه کردم...
دیانا: باش دیگه خودتو لوس نکن...
ارسلان: بچها من میرم مزاحمتونم نمیشم..
دیانا: میخواستم از ارسلانم معذرت خواهی کنم ولی زودتر درو کوبید و رفت...اه همش تقصیر توعه اتوسا
امیر: من میرم دنبال ارسلان...اتوسا بعدا با توام حرف دارم...
___
~یک ماه بعد~
دیانا: کلافه نشسته بودم جلوی آینه و به خودم نگاه میکردم...
ارسلان یک ماه بود حتی حاضر نشده بود منو ببینه مامانمم هی زنگ میزد و میگفت برم پیشش و خواستگاره گیر داده ولی هر بار میپیچوندمش....
به بچها زنگ زدم امروز کار داشتن نمیتونستن بیان بیرون تصمیم گرفتم خودم برم بیرون
هوا خیلی سرد بود
ی هودی بنفش پوشیدم و با ی شلوار لی مشکی کیف کمری مشکیم
هم انداختم و از خونه زدم بیرون همینجوری قدم میزدم و با هنزفری ک تو گوشم بود اهنگ گوش میدادم رسیدم به پارکی ک کلی توش خاطره داریم با ارسلان
نشستم روی یکی از نیمکتا
و کل خاطراتمونو تو سرم مرور کردم
ک ی دفعه رعد برق شدیدی زد ک
با صداش روحم جلا داده شد
شروع کرد بارون تند اومدن خیس خیس شده بودم
و کم کم تصمیم گرفتم برم سمت خونه هوا تاریک شده بود ک...
پارت بیست و هشتم✞︎🖤
مهراب: اعصابم خورد شده بود دیانا کسی بود ک تمام سختیا کنارم بود منم کنارش بودم ولی الان به من میگه به تو هیچ ربطی نداره...
_میدونی چیه دیانا اصن دیگه هیچی تو ..به من و ارسلان و رضا ربطی نداره
امیر: به منم دیگه ربطی نداره
ممدرضا: منم سرم و به نشانه تایید نشون دادم
مهراب: از حرکت بچها فهمیدم اونام از دست دیانا ناراحتن...اصلا میدونی چیه دیانا دیگه ما تو زندگیت هیچ نقشی نداریم توام هر غلطی دلت میخواد بکن...بریم پسرا
پانیذ: رضا رفتی دیگه نیا...
رضا: ی پوزخندی زدم و از جلوش رد شدم...
دیانا: مهراب
مهراب: برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم و منتظر حرفش موندم....
دیانا: ببخشید
مهراب: نشنیدم...
دیانا: بلند شدم و پریدم بغلش و بلند داد زدم ببخشید...
مهراب: لبخند رضایت بخشی زدم و بهش نگاه کردم...
دیانا: باش دیگه خودتو لوس نکن...
ارسلان: بچها من میرم مزاحمتونم نمیشم..
دیانا: میخواستم از ارسلانم معذرت خواهی کنم ولی زودتر درو کوبید و رفت...اه همش تقصیر توعه اتوسا
امیر: من میرم دنبال ارسلان...اتوسا بعدا با توام حرف دارم...
___
~یک ماه بعد~
دیانا: کلافه نشسته بودم جلوی آینه و به خودم نگاه میکردم...
ارسلان یک ماه بود حتی حاضر نشده بود منو ببینه مامانمم هی زنگ میزد و میگفت برم پیشش و خواستگاره گیر داده ولی هر بار میپیچوندمش....
به بچها زنگ زدم امروز کار داشتن نمیتونستن بیان بیرون تصمیم گرفتم خودم برم بیرون
هوا خیلی سرد بود
ی هودی بنفش پوشیدم و با ی شلوار لی مشکی کیف کمری مشکیم
هم انداختم و از خونه زدم بیرون همینجوری قدم میزدم و با هنزفری ک تو گوشم بود اهنگ گوش میدادم رسیدم به پارکی ک کلی توش خاطره داریم با ارسلان
نشستم روی یکی از نیمکتا
و کل خاطراتمونو تو سرم مرور کردم
ک ی دفعه رعد برق شدیدی زد ک
با صداش روحم جلا داده شد
شروع کرد بارون تند اومدن خیس خیس شده بودم
و کم کم تصمیم گرفتم برم سمت خونه هوا تاریک شده بود ک...
۶۱.۶k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.