تصنیف دل شکن
یار بیگانه نوازم شرح عشق جان گدازم
قصهای از سوز وسازم باتو میگویم امشب
تا که چشم جان گشودم شمع پنهان وجودم
شعله زد در تار و پودم آه جانسوزم امشب
تو ندانی که چه کردی به من و دل من به خدا
چه غمت از من بی دل تو کجا من خسته کجا
رهگذاری بی نصیبی، بی قراری بی شکیبی، تا سحر گه ناله سر کرده
نیمه شبها در سیاهی، بی نصیبی بیپناهی، از سر کوهی گذر کرده
ای بهشت موعودم آن سیاهی من بودم
بی خبر ای سرور من میگذشتی از بر من
نه اشک چشمم را بدیدی نه ناله قلبم شنیدی
چو بخت من رفتی؛ مه من
چو آهوی صحرا رمیدی، ز سوی من دامن کشیدی
تو دل شکن رفتی
قصهای از سوز وسازم باتو میگویم امشب
تا که چشم جان گشودم شمع پنهان وجودم
شعله زد در تار و پودم آه جانسوزم امشب
تو ندانی که چه کردی به من و دل من به خدا
چه غمت از من بی دل تو کجا من خسته کجا
رهگذاری بی نصیبی، بی قراری بی شکیبی، تا سحر گه ناله سر کرده
نیمه شبها در سیاهی، بی نصیبی بیپناهی، از سر کوهی گذر کرده
ای بهشت موعودم آن سیاهی من بودم
بی خبر ای سرور من میگذشتی از بر من
نه اشک چشمم را بدیدی نه ناله قلبم شنیدی
چو بخت من رفتی؛ مه من
چو آهوی صحرا رمیدی، ز سوی من دامن کشیدی
تو دل شکن رفتی
۱۱.۳k
۱۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.