پادشاه زندانی
p³
ات. جدا از این من دوس ندارم واسه حفظ سلطنت خودمو فدا کنم.
خ. از دست من کاری پیش بر نمیاد بانوی من
ات. میتونی بری استراحت کنی
خ. بلع چشم باتوی من
خدمت کار به پشت سرش برگشت و خواست سمت در قدم برداره
ات. وایسا به سربازا بگو کالسه منو حاضر کنن
خ. اما بانوی من دیر وقته کجا میخوایین برین
ات. باید پیش پدرکلیسا برم
خ. الان میگم حاضر کنن بانو
خدمت کار رفت و گفت که کالسه ات رو حاضر کنن
ات با چهره آشفته از جاش پاشد و سمت پنجره بزرگ اتاقش رفت
به برج بزرگ مسیح نگا کرد و گردنبندی که نماد مسیح گردنش بود رو توی دستاش گرفت و مشت کرد چشماش رو بست و شروع به دعا کرد
خواهش میکنم
ات. من وارد این بازی سلطنت نشم
یهو در زدع شد و خدمت کار با اجازه ای که ات بهش داد وارد اقامتگاهش شد
خ. بانو کالسکتون آمادس
ات شنلش رو به شونه هاش انداخت با سقک گران بهاش اون رو بست و از اتاقش بیرون رفت تمام سرباز های توی راهرو وقتی ات از جلوشون رد میشد سرشون رو پایین میانداخت هیچ کس حق نداشت به
پرنسس قصر حتی نگاه کنع
هیچ کسی حقش رو نداشت
ات به خروجی قصر رسید و سرباز ها در کالسکه رو باری ات باز کردع بود
ات همراه خدمتکار شخصیش سوار کالسکه شد
و در کالسکه بسته شد و به حرکت در آمدن
ات تو کل راه چشماش رو بسته بود دستش روی تماد مسیح بود هیچ وقت اینقدر از ته دل دعا نکردع بود هر چه سریع تر باید به کلیسا میرفت و
از پدر کلیسا در مورد آیندش ازش میپرسید
وقتی چشماش رو باز کرد که کالسکه وایساده بود
خ. بانوی من رسیدیم
ات بی سرو صدا از جاش بلند شد و سمت سرباز ها و خدمتکارش برگشت هیچ کس نمیاد داخل میخواد تنهایی با پدر حرف بزنم
و ات رفت داخل کلیسا
پدر مثل همیشه جاش نشسته بود و کتاب مسیح رو میخوند
ات وایساده بود
پ. میدونستم میای اینجا ات
ات تاج توی سرش رو از سرش براداشت و از دو طرف دامن لباسش گرفت و خم شد
ات. ادای احترام به پدر کلیسا
پدر با یه لبخند ملیح از جاش بلند شد و وایساد جلوی میزی که نشسته بود
پ. بیا
ات به سمت پدر قدم برداشت
ات. اگه میدونستین میام اینجا حتما میدونین برا چی هم اومدم نع
پ. البته
چند لحظه پیش کتاب تو رو باز کرده بودم
پدر رفت و جای خودش نشست
ات. بهم بگین چی به سر من میاد
میخوام بدونم
پ. آینده درخشانی داری ولی تو خوشت میاد بقیش رو هم بشنوی ؟
ات. آره بگین
پ. بشین
ات روبه روی میز پدر نشست و با چشمای پر از انتظار بهش نگا کرد
ات. جدا از این من دوس ندارم واسه حفظ سلطنت خودمو فدا کنم.
خ. از دست من کاری پیش بر نمیاد بانوی من
ات. میتونی بری استراحت کنی
خ. بلع چشم باتوی من
خدمت کار به پشت سرش برگشت و خواست سمت در قدم برداره
ات. وایسا به سربازا بگو کالسه منو حاضر کنن
خ. اما بانوی من دیر وقته کجا میخوایین برین
ات. باید پیش پدرکلیسا برم
خ. الان میگم حاضر کنن بانو
خدمت کار رفت و گفت که کالسه ات رو حاضر کنن
ات با چهره آشفته از جاش پاشد و سمت پنجره بزرگ اتاقش رفت
به برج بزرگ مسیح نگا کرد و گردنبندی که نماد مسیح گردنش بود رو توی دستاش گرفت و مشت کرد چشماش رو بست و شروع به دعا کرد
خواهش میکنم
ات. من وارد این بازی سلطنت نشم
یهو در زدع شد و خدمت کار با اجازه ای که ات بهش داد وارد اقامتگاهش شد
خ. بانو کالسکتون آمادس
ات شنلش رو به شونه هاش انداخت با سقک گران بهاش اون رو بست و از اتاقش بیرون رفت تمام سرباز های توی راهرو وقتی ات از جلوشون رد میشد سرشون رو پایین میانداخت هیچ کس حق نداشت به
پرنسس قصر حتی نگاه کنع
هیچ کسی حقش رو نداشت
ات به خروجی قصر رسید و سرباز ها در کالسکه رو باری ات باز کردع بود
ات همراه خدمتکار شخصیش سوار کالسکه شد
و در کالسکه بسته شد و به حرکت در آمدن
ات تو کل راه چشماش رو بسته بود دستش روی تماد مسیح بود هیچ وقت اینقدر از ته دل دعا نکردع بود هر چه سریع تر باید به کلیسا میرفت و
از پدر کلیسا در مورد آیندش ازش میپرسید
وقتی چشماش رو باز کرد که کالسکه وایساده بود
خ. بانوی من رسیدیم
ات بی سرو صدا از جاش بلند شد و سمت سرباز ها و خدمتکارش برگشت هیچ کس نمیاد داخل میخواد تنهایی با پدر حرف بزنم
و ات رفت داخل کلیسا
پدر مثل همیشه جاش نشسته بود و کتاب مسیح رو میخوند
ات وایساده بود
پ. میدونستم میای اینجا ات
ات تاج توی سرش رو از سرش براداشت و از دو طرف دامن لباسش گرفت و خم شد
ات. ادای احترام به پدر کلیسا
پدر با یه لبخند ملیح از جاش بلند شد و وایساد جلوی میزی که نشسته بود
پ. بیا
ات به سمت پدر قدم برداشت
ات. اگه میدونستین میام اینجا حتما میدونین برا چی هم اومدم نع
پ. البته
چند لحظه پیش کتاب تو رو باز کرده بودم
پدر رفت و جای خودش نشست
ات. بهم بگین چی به سر من میاد
میخوام بدونم
پ. آینده درخشانی داری ولی تو خوشت میاد بقیش رو هم بشنوی ؟
ات. آره بگین
پ. بشین
ات روبه روی میز پدر نشست و با چشمای پر از انتظار بهش نگا کرد
۱۲.۵k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲