پارت یازدهم
همه درحال شام خوردن بودن و گه گاهی هوسوک و مینهو باهم صحبت میکردن و. شاید مینا یه موقع باهاشون حرف میزد...اما جیمین ؟.... اون فقط توی خودش بود....داشت به اتفاقات چند وقت فکر میکرد....به شدت نیاز داشت با کسی حرف بزنه...
§فکر کنم وقتشه مینهو.....
∆ عشقم مطمئن ؟
§ خب من میگم...پسرا قراره یه پارتی برای فردا شب که شب کریسمسه داشته باشیم.......و میخوام دوستاتون و خانواده هاشونو دعوت کنید...
- شوخی خیلی قشنگی بود مامان
§ جدی ام جیمین. بعد از این همه سال اعتماد کافی رو داریم دیگه...
∆ و راضی کردن مامانتون خیلی سخت بودا
§مینهو!
∆گوه خوردم....خب فقط شماره های پدر و مادرشان را به ما بدهید
جیمین خنده ای کرد
-باشه فهمیدیم بعد از شما بهتون میدم
§چه بچه خوبی...خب تکالیفتونو نوشتید؟
@ نههه اصلا حوصله ندارم...بعد از مهمونی فردا...
§ و اتاقت تمیزه....؟
هوسوک با خنده خنده گفت که باشه و بعد از شام تمیز میکنه و آخرش مجبور شد واقعا تا ساعت ۱۲ شب توی اتاقش باشه و تمیزکاری انجام بده....
جیمین هم اول به دوستاش-که شامل جونگکوک ،تهیونگ ، لیسا، نامجون و لیا بود - زنگ زد و شماره خانواده های هر کدوم رو گرفت و داد به مامان و باباش. خود مامانشم حرف زدن با مامان مینجی و جین رو قبول کرد.
حالا نوبت مین یونگی اعظم بود....میترسید خانوادش قبول نکنن.
-هیونگگ سلاممم
+ واییی سلام امگا کوچولو!
- هعییی من هنوزم میگم که خوبه من این ژانر رو توی رمانا یادت دادم و اونوقت تو.....الان منو اذیت میکنییی بابا صدبار تست دادم شد بتااا
+ به من هیچ ربطی نداره امگا کوچولو...خب چه خبرا؟
- هعییی هیچی فقط آمادگی برای کریسمس! یه خبر خوب دارم برات...مامان و بابام گفتن فردا شب میخوان برای کریسمس جشن بگیرن و قرار شده دوستای منو هوسوک و خودشونو دعوت کنن....گفتم که به بابات زنگ بزنیم بیاین...میشه؟
+ خب نمیدونم این خبر خوبی میشه یا نه ولی مامان و بابا و لیا رفتن خب....بوسان خونه عمو اینا پس من خونه تنهام...
- پس اگه اجازه بگیریم میای؟
+ اره عالیه!
- باشه پس زنگ میزنم و خبر میدم میبینمت هیونگ
+ میبینمت کوچولو.
به باباش گفت و اونم به پدر یونگی زنگ زد و اجازه داد و فردا شب قرار بود خوب بشه...البته امیدوار بود...
بعدش نوبت بود به اینکه اتاقشو مرتب کنه....اونم حدود یک ساعت جمع کردن اتاقش طول کشید و بعد از انجام روتین قبل خواب رفت توی تختش و رمانش که درحال خوندش بود رو ادامه داد..
....................
§فکر کنم وقتشه مینهو.....
∆ عشقم مطمئن ؟
§ خب من میگم...پسرا قراره یه پارتی برای فردا شب که شب کریسمسه داشته باشیم.......و میخوام دوستاتون و خانواده هاشونو دعوت کنید...
- شوخی خیلی قشنگی بود مامان
§ جدی ام جیمین. بعد از این همه سال اعتماد کافی رو داریم دیگه...
∆ و راضی کردن مامانتون خیلی سخت بودا
§مینهو!
∆گوه خوردم....خب فقط شماره های پدر و مادرشان را به ما بدهید
جیمین خنده ای کرد
-باشه فهمیدیم بعد از شما بهتون میدم
§چه بچه خوبی...خب تکالیفتونو نوشتید؟
@ نههه اصلا حوصله ندارم...بعد از مهمونی فردا...
§ و اتاقت تمیزه....؟
هوسوک با خنده خنده گفت که باشه و بعد از شام تمیز میکنه و آخرش مجبور شد واقعا تا ساعت ۱۲ شب توی اتاقش باشه و تمیزکاری انجام بده....
جیمین هم اول به دوستاش-که شامل جونگکوک ،تهیونگ ، لیسا، نامجون و لیا بود - زنگ زد و شماره خانواده های هر کدوم رو گرفت و داد به مامان و باباش. خود مامانشم حرف زدن با مامان مینجی و جین رو قبول کرد.
حالا نوبت مین یونگی اعظم بود....میترسید خانوادش قبول نکنن.
-هیونگگ سلاممم
+ واییی سلام امگا کوچولو!
- هعییی من هنوزم میگم که خوبه من این ژانر رو توی رمانا یادت دادم و اونوقت تو.....الان منو اذیت میکنییی بابا صدبار تست دادم شد بتااا
+ به من هیچ ربطی نداره امگا کوچولو...خب چه خبرا؟
- هعییی هیچی فقط آمادگی برای کریسمس! یه خبر خوب دارم برات...مامان و بابام گفتن فردا شب میخوان برای کریسمس جشن بگیرن و قرار شده دوستای منو هوسوک و خودشونو دعوت کنن....گفتم که به بابات زنگ بزنیم بیاین...میشه؟
+ خب نمیدونم این خبر خوبی میشه یا نه ولی مامان و بابا و لیا رفتن خب....بوسان خونه عمو اینا پس من خونه تنهام...
- پس اگه اجازه بگیریم میای؟
+ اره عالیه!
- باشه پس زنگ میزنم و خبر میدم میبینمت هیونگ
+ میبینمت کوچولو.
به باباش گفت و اونم به پدر یونگی زنگ زد و اجازه داد و فردا شب قرار بود خوب بشه...البته امیدوار بود...
بعدش نوبت بود به اینکه اتاقشو مرتب کنه....اونم حدود یک ساعت جمع کردن اتاقش طول کشید و بعد از انجام روتین قبل خواب رفت توی تختش و رمانش که درحال خوندش بود رو ادامه داد..
....................
۱.۱k
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.