از همان سلام اول، آخر خط را خوانده بودم. هیچ گاه در عمق چ
از همان سلام اول، آخر خط را خوانده بودم. هیچگاه در عمق چشم هایش عشق را ندیدم. از اولش هم دل بستن به او خطا بود، سهوا دل بستهی او شدم و عمدا به روی اخطار اندرز بزرگان چشم پوشیدم. دل رفته بود، حال تو بیا و ساعت ها شاهنامه بخوان! کو گوش شنوا؟ چارهای جز به دنبال دل رفتن نبود! مسیر عشق به صعبالعبور بودنش مشهور است و من دلگرم پشت سر گذاشتن تمام بلاهای آن بودم. میدانستم میگذرد و میتوانم معشوق رام خویش کنم و طعم خوش وصال را زیر زبان بچشم! اما نشد...
آهو از انچه میپنداشتم چابک تر و دور از دسترس تر بود! من شکارچی نابلدی بودم که تیر هایم یکی پس از دیگری به خطا میرفتند و به جای سینهی او بر قلب سنگ فرود میآمدند. هر بار من خسته تر از شکار شاداب تر در تعقیب و گریز رکب میخوردم و سر از ناکجا آبادی در میآوردم که مپرس! ورود بیراهه ای را به امید رسیدن به مسیری برای نزدیکی به او به جان خریدم و در نهایت دست آوردی به جز رد زخم تیغ هیچ عایدی برایم نداشت که نداشت...
او نمیخواست مرا ببیند. دست کوری بر چشم گذاشته بود و در کوچه پس کوچه های علی چپ قدم میزد. او نمیخواست علاقهی مرا نسبت به خودش بپذیرد! ابدا باور نکرد دوستش دارم. ابدا حرفهایم را نه دید و نه شنید! او فقط رفت... فقط دور شد... فقط نخواست! او فقط درد شد وسط سینهام، اشک شد میان پلکهایم و دود شد برای ریههایم..
اجباری هم در کار نبود. خواستن دل زوری که نمیشود، میشود؟ فقط چرا یک بار هم از خود نپرسید آن بینوا که برای من بال بال میزد چه بلایی به سرش آمده ست؟ چرا یک بار هم دلتنگ نشد؟...
نمیدانم. برای پرسیدن این چرا ها کمی دیر است، بگذریم. خستگیم را که از تن بتکانم و دوباره سرپا شوم دلی میسازم که به دنبال هر پوچی به امید گل دادن به انتظار و امید ننشیند! این سیاهی شب در نهایت به سپیدی صبح میرسد، آری مطمئنم!...
یاردآ-
مهر ماه ۱۴۰۲
آهو از انچه میپنداشتم چابک تر و دور از دسترس تر بود! من شکارچی نابلدی بودم که تیر هایم یکی پس از دیگری به خطا میرفتند و به جای سینهی او بر قلب سنگ فرود میآمدند. هر بار من خسته تر از شکار شاداب تر در تعقیب و گریز رکب میخوردم و سر از ناکجا آبادی در میآوردم که مپرس! ورود بیراهه ای را به امید رسیدن به مسیری برای نزدیکی به او به جان خریدم و در نهایت دست آوردی به جز رد زخم تیغ هیچ عایدی برایم نداشت که نداشت...
او نمیخواست مرا ببیند. دست کوری بر چشم گذاشته بود و در کوچه پس کوچه های علی چپ قدم میزد. او نمیخواست علاقهی مرا نسبت به خودش بپذیرد! ابدا باور نکرد دوستش دارم. ابدا حرفهایم را نه دید و نه شنید! او فقط رفت... فقط دور شد... فقط نخواست! او فقط درد شد وسط سینهام، اشک شد میان پلکهایم و دود شد برای ریههایم..
اجباری هم در کار نبود. خواستن دل زوری که نمیشود، میشود؟ فقط چرا یک بار هم از خود نپرسید آن بینوا که برای من بال بال میزد چه بلایی به سرش آمده ست؟ چرا یک بار هم دلتنگ نشد؟...
نمیدانم. برای پرسیدن این چرا ها کمی دیر است، بگذریم. خستگیم را که از تن بتکانم و دوباره سرپا شوم دلی میسازم که به دنبال هر پوچی به امید گل دادن به انتظار و امید ننشیند! این سیاهی شب در نهایت به سپیدی صبح میرسد، آری مطمئنم!...
یاردآ-
مهر ماه ۱۴۰۲
۲۰.۰k
۲۴ مهر ۱۴۰۲