داستان بچگی اوبانای🙂🥺
داستان بچگی اوبانای🙂🥺
اوبانای: در خانواده ثروتمند که دزدان دریایی بودند که همه آن ها زن و دختر بودند و آنها ها هر پسری که به دنیا می اوردند آن را به شیطانی که می پرستیدند می دادند و ثروت زیادی به دست می آوردن وقتی اوبانای را به پیش شیطان بردن برای قربانی کردن اوبانای شیطان از چشمای اوبانای خوشش اومد و ترجیح داد او را زنده نگهدارد او شیطانی شبیه زن بود و دهنش مثل مار تا کناره گوشش بریده بود او وقتی اوبانای به سن 12 سالگی رسید به زنان دستور داد مثل خودش دهنش را تا کنار گوشش بشکافند و خونش را برای او بیاورند تا بنوشد و اوبانای در ان سلول فقط به یک نفر اعتماد می تونست کنه اونم ماری بود که از اول در آن سلول بود او گیره کوچک به دست آورده بود که با آن از زندان فرار کرد شیطان سربازانش را فرستاد اما اوبانای را پیدا نکرد و خودش رفت برای پیدا کردن اوبانای و او را پیدا کرد وقتی پیدایش کرد همان لحظه هاشیرا شعله سابق پدر رنگوکو به داد او رسید و شیطان را کشت شیطان برای اینکه خانواده اش نتوانستند او را پیدا کنند و اوبانای فرار کرد همه ان ها را کشت بجز دختر خاله او که با کمک هاشیرای شعله نجات پیدا کرد دختر خاله اش او را مقصر مرگ همه انها میدونست اوبانای را او برای اینجا دلش خوش بشه این چیز ها....... هاشیرا شد
پایان:)
اوبانای: در خانواده ثروتمند که دزدان دریایی بودند که همه آن ها زن و دختر بودند و آنها ها هر پسری که به دنیا می اوردند آن را به شیطانی که می پرستیدند می دادند و ثروت زیادی به دست می آوردن وقتی اوبانای را به پیش شیطان بردن برای قربانی کردن اوبانای شیطان از چشمای اوبانای خوشش اومد و ترجیح داد او را زنده نگهدارد او شیطانی شبیه زن بود و دهنش مثل مار تا کناره گوشش بریده بود او وقتی اوبانای به سن 12 سالگی رسید به زنان دستور داد مثل خودش دهنش را تا کنار گوشش بشکافند و خونش را برای او بیاورند تا بنوشد و اوبانای در ان سلول فقط به یک نفر اعتماد می تونست کنه اونم ماری بود که از اول در آن سلول بود او گیره کوچک به دست آورده بود که با آن از زندان فرار کرد شیطان سربازانش را فرستاد اما اوبانای را پیدا نکرد و خودش رفت برای پیدا کردن اوبانای و او را پیدا کرد وقتی پیدایش کرد همان لحظه هاشیرا شعله سابق پدر رنگوکو به داد او رسید و شیطان را کشت شیطان برای اینکه خانواده اش نتوانستند او را پیدا کنند و اوبانای فرار کرد همه ان ها را کشت بجز دختر خاله او که با کمک هاشیرای شعله نجات پیدا کرد دختر خاله اش او را مقصر مرگ همه انها میدونست اوبانای را او برای اینجا دلش خوش بشه این چیز ها....... هاشیرا شد
پایان:)
۱۶۶
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.