هه مامانم امروز یه چیزایی بهم گفت و آنقدر سرم داد زد که ا
هه مامانم امروز یه چیزایی بهم گفت و آنقدر سرم داد زد که اصلا نمیتونستم از ترس نفس بکشم
دلیل : من دیر ماشینمون رو پیدا کردم و مامانم انقدر عصبانی شده بود که میخواست ولم کنه بره
بعد وقتی سوار ماشین شدم شروع کردم به گریه کردن بعد مامانم همش بهم میگفت درد مرض و ..... و من جلو دهنمو گرفتم و بی صدا گریه کردم
انقدر بهم چیز میز پروند که من هنوزم جرعت ندارم حرف بزنم
نفس هم بزور میکشم
انقدر حالم بده که به فکر مردن افتادم
دلیل : من دیر ماشینمون رو پیدا کردم و مامانم انقدر عصبانی شده بود که میخواست ولم کنه بره
بعد وقتی سوار ماشین شدم شروع کردم به گریه کردن بعد مامانم همش بهم میگفت درد مرض و ..... و من جلو دهنمو گرفتم و بی صدا گریه کردم
انقدر بهم چیز میز پروند که من هنوزم جرعت ندارم حرف بزنم
نفس هم بزور میکشم
انقدر حالم بده که به فکر مردن افتادم
۴۶۳
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.