:)
در این شهر شلوغ و بیرحم حتی باریدن اشک نیز گناه است. شهری که پر از آدمهای اخمآلود و سنگدل هست. شهری که آلودگی رفتارهای مردمهایش، از زمین مرده به آسمانی که خشمش را با تاریکی ابرها نشان میدهد، سرازیر شده است. در این شهر همه یکدگیر را رها کردهاند. زمانی که با چشمانی اشک آلود در میانشان تقاضای کمک خواستم، هیچکس به داد نخواست. چشمهایشان به مانند نمک بر زخمهایی است که "او" بر وجودم زده بود.
ناگهان اشکهایم پنهان گشتند و "او" ندید. نمیدانم... شاید قطرات بیچاره جایی در کویر برهوت "من" به سوی نابودی رفتهاند.
و حالا... چیزی که دارد نابود میشود جلوی چشمانی که نمیبیند... روحم است!
ناگهان اشکهایم پنهان گشتند و "او" ندید. نمیدانم... شاید قطرات بیچاره جایی در کویر برهوت "من" به سوی نابودی رفتهاند.
و حالا... چیزی که دارد نابود میشود جلوی چشمانی که نمیبیند... روحم است!
۱.۶k
۰۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.