کارتون بابسفنجی به ایلومیناتی اشاره کرده😨😨👇🏼
#داستان_ترسناک
#جن_زده
#Part2
من با تمسخر گفتم:پس استکانی چیزی هم بزار وسط که جنه تکونش بده
میثم نگاهی کرد و گفت:اره راس میگیییی......و بعد ساعت ارزانش را دراورد و وسط گذاشت:
ای جن عزیز ظظظظاهر شو و این ساعتو جابه جا کن
اتفاقی نیفتاد که رضا دست میثم را رها کرد:اه میثم این مسخره بازیا چیه من نمیدونم تو با این اخلاق چجوری بامن تو یه شیکم بودی؟
میثم دوباره دست رضا را گرفت:چرا دستمو ول کردی؟حالا حلقه اتصال شکست میدونی اگه حلقه بشکنه چه اتفاقی میفته؟میتونه هرکاری که بخواد انجام بده
من گفتم:بروبابا چرت نگو
همان لحظه صدای افتادن چیزی شنیده شد هرسه میخکوب شدیم میثم گفت:کی اونجاست؟
صدایی شنیده نشد میثم دوباره سوال کرد:کی هستی؟صدای کشیده شدن چیزی روی زمین وحشت زده مان کرد.رضا گفت:سریع چراغ قوه رو بردار باید بریم
ولی نورچراغ قوه چند اتصالی کرد و بعد خاموش شد هرسه با فریاد هایی بلند به سمت تاریکی دویدیم فقط صدای نعره به گوش میرسید هیچ چیز دیده نمیشد فقط صدای نعره های وحشتناک و تاریکی مطلق جهنمی تاریک!
ده سال بعد
-باشماره سه اروم چشماتو باز کن باشه؟اماده ای؟یک دو سه حالا
به ارامی چشمهایم را باز کردم گیج و مبهوت بودم و به کت مشکی دکتر زل زدم دکتر گفت:الان چندسالته؟
-بیستو پنج
خوبه ای گفت و رفت پشت میزش نشست و مشغول نوشتن شد:برات یه سری دارو هم مینویسم چیزی نیست احتمالا مال خاطرات گذشتس تو دهنت تاثیر منفی گذاشته
پرسیدم:هیپنوتیزمم کردید؟تونستیت چیزی بفهمید ازون ماجرا؟
دست از نوشتن برداشت و چشمهایش را تنگ کرد:خودت چیزی به یادت نمیاد؟اینکه اون شب کجا رفتید؟
-راستش هیچی یادم نمیاد
گفت:بسیار خوب هیپنوتیزمت زیاد جواب نداد و وسطش اشفته شدی و مجبور شدم بیدارت کنم
چشمهایش را از من دزدید انگار چیزی را نمیخاست بگوید گفتم:حالا من باید چکار کنم؟
درحالی که نسخه رابدستم میداد گفت:تعطیلات!کارکردن تو تعمیرگاه خسته ات کرده بهتره یکم تفریح کنی
کاغذ را در دستم مچاله کردم:ممنون دکتر خدانگهدار
#جن_زده
#Part2
من با تمسخر گفتم:پس استکانی چیزی هم بزار وسط که جنه تکونش بده
میثم نگاهی کرد و گفت:اره راس میگیییی......و بعد ساعت ارزانش را دراورد و وسط گذاشت:
ای جن عزیز ظظظظاهر شو و این ساعتو جابه جا کن
اتفاقی نیفتاد که رضا دست میثم را رها کرد:اه میثم این مسخره بازیا چیه من نمیدونم تو با این اخلاق چجوری بامن تو یه شیکم بودی؟
میثم دوباره دست رضا را گرفت:چرا دستمو ول کردی؟حالا حلقه اتصال شکست میدونی اگه حلقه بشکنه چه اتفاقی میفته؟میتونه هرکاری که بخواد انجام بده
من گفتم:بروبابا چرت نگو
همان لحظه صدای افتادن چیزی شنیده شد هرسه میخکوب شدیم میثم گفت:کی اونجاست؟
صدایی شنیده نشد میثم دوباره سوال کرد:کی هستی؟صدای کشیده شدن چیزی روی زمین وحشت زده مان کرد.رضا گفت:سریع چراغ قوه رو بردار باید بریم
ولی نورچراغ قوه چند اتصالی کرد و بعد خاموش شد هرسه با فریاد هایی بلند به سمت تاریکی دویدیم فقط صدای نعره به گوش میرسید هیچ چیز دیده نمیشد فقط صدای نعره های وحشتناک و تاریکی مطلق جهنمی تاریک!
ده سال بعد
-باشماره سه اروم چشماتو باز کن باشه؟اماده ای؟یک دو سه حالا
به ارامی چشمهایم را باز کردم گیج و مبهوت بودم و به کت مشکی دکتر زل زدم دکتر گفت:الان چندسالته؟
-بیستو پنج
خوبه ای گفت و رفت پشت میزش نشست و مشغول نوشتن شد:برات یه سری دارو هم مینویسم چیزی نیست احتمالا مال خاطرات گذشتس تو دهنت تاثیر منفی گذاشته
پرسیدم:هیپنوتیزمم کردید؟تونستیت چیزی بفهمید ازون ماجرا؟
دست از نوشتن برداشت و چشمهایش را تنگ کرد:خودت چیزی به یادت نمیاد؟اینکه اون شب کجا رفتید؟
-راستش هیچی یادم نمیاد
گفت:بسیار خوب هیپنوتیزمت زیاد جواب نداد و وسطش اشفته شدی و مجبور شدم بیدارت کنم
چشمهایش را از من دزدید انگار چیزی را نمیخاست بگوید گفتم:حالا من باید چکار کنم؟
درحالی که نسخه رابدستم میداد گفت:تعطیلات!کارکردن تو تعمیرگاه خسته ات کرده بهتره یکم تفریح کنی
کاغذ را در دستم مچاله کردم:ممنون دکتر خدانگهدار
۴.۹k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.