۸ لایک
#decision
∆ این چه زری داره میزنه هیونگ؟
: حقیقته تهیونگ....
÷ یعنی چی که حقیقتهههه...پس جیمین هیونگ چی؟ لیسا چییی؟
: همش دروغ بود...
× یعنی چی که ده سال همش دروغ بوددددد خودت. میفهمی چی میگی یونگییی
این بار جین صداش رو بالا برد....کنار اومدن با قرار گذاشتنشون ده سال پیش خیلی سخت بود ولی علاقه توی چشماشون راست میگفت پس مشکلی نبود.... اما الان....یونگی داره میگه دروغه ؟
: اره این حیقیقته من با جنی تو رابطه ام و این مال خیلی وقته...
× از جلوی چشمام گم شو یونگی. وگرنه دوستی چندسالمون مهم نیست میکشمت...
یونگی آروم بلند شد و رفت بیرون....
هوا هم دلش گرفته بود.... ابرها رنگ تیره گرفته بودن مثل قلب یونگی و جنی.... گوشیشو درآورد و زنگ زد بهش تنها کسی بود که درکش میکرد....
+ اوپا....
صداش شکسته بود ...معلوم بود گریه کرده اونم از اون گریه های درد دارش...
- اوپا برای صدات بمیره آخه....کجایی؟
+ اوپا بیا خونه من....تنهام....فقط نمیتونم.....
- باشه جنی الان میام فقط کاری نکن.... دست به هیچی نزن..
+ بهش قول دادم پس فعلا کاری نمیکنم...
- الان میرسم..
................
بعد از چند دقیقه گریه توی بغل یونگی به خواب رفته بود...حالا زندگیشون چی میشد....باید با یکی حرف میزدن.....آروم سر حتی رو از روی پاش برداشت و کوسن مبل رو گذاشت زیر سرش.....
گوشیشو برداشت و یه دفعه زنگ خونه به صدا دراومد...
رفت سمت در و بازش کرد....
/یونگ....
: میتونی بزنیم دعوام کنی حتی بکشیم ولی دیگه جنی رو اذیت نکن لیسا و رزی به اندازه کافی به فناش دادن...
/ البته که پسرا برای تو کم نذاشتن....
جیسو اومد جلوتر و پسر رو بغل کرد...بغضش شکست.... بغضی که از درد دوری عشقش بود...بغضی که از طرد شدن توسط دوستاش داشت....حالا یکی به جز جنی پیشش بود و بغلش کرده بود ....
: جیسو خودت میدونی چقدر دوسش دارم....
/ ااره میدونم..
: ولی برای خودشه...نمیتونم بذارم آسیب ببینه..
/ بریم داخل توضیح بدی؟
.
∆ این چه زری داره میزنه هیونگ؟
: حقیقته تهیونگ....
÷ یعنی چی که حقیقتهههه...پس جیمین هیونگ چی؟ لیسا چییی؟
: همش دروغ بود...
× یعنی چی که ده سال همش دروغ بوددددد خودت. میفهمی چی میگی یونگییی
این بار جین صداش رو بالا برد....کنار اومدن با قرار گذاشتنشون ده سال پیش خیلی سخت بود ولی علاقه توی چشماشون راست میگفت پس مشکلی نبود.... اما الان....یونگی داره میگه دروغه ؟
: اره این حیقیقته من با جنی تو رابطه ام و این مال خیلی وقته...
× از جلوی چشمام گم شو یونگی. وگرنه دوستی چندسالمون مهم نیست میکشمت...
یونگی آروم بلند شد و رفت بیرون....
هوا هم دلش گرفته بود.... ابرها رنگ تیره گرفته بودن مثل قلب یونگی و جنی.... گوشیشو درآورد و زنگ زد بهش تنها کسی بود که درکش میکرد....
+ اوپا....
صداش شکسته بود ...معلوم بود گریه کرده اونم از اون گریه های درد دارش...
- اوپا برای صدات بمیره آخه....کجایی؟
+ اوپا بیا خونه من....تنهام....فقط نمیتونم.....
- باشه جنی الان میام فقط کاری نکن.... دست به هیچی نزن..
+ بهش قول دادم پس فعلا کاری نمیکنم...
- الان میرسم..
................
بعد از چند دقیقه گریه توی بغل یونگی به خواب رفته بود...حالا زندگیشون چی میشد....باید با یکی حرف میزدن.....آروم سر حتی رو از روی پاش برداشت و کوسن مبل رو گذاشت زیر سرش.....
گوشیشو برداشت و یه دفعه زنگ خونه به صدا دراومد...
رفت سمت در و بازش کرد....
/یونگ....
: میتونی بزنیم دعوام کنی حتی بکشیم ولی دیگه جنی رو اذیت نکن لیسا و رزی به اندازه کافی به فناش دادن...
/ البته که پسرا برای تو کم نذاشتن....
جیسو اومد جلوتر و پسر رو بغل کرد...بغضش شکست.... بغضی که از درد دوری عشقش بود...بغضی که از طرد شدن توسط دوستاش داشت....حالا یکی به جز جنی پیشش بود و بغلش کرده بود ....
: جیسو خودت میدونی چقدر دوسش دارم....
/ ااره میدونم..
: ولی برای خودشه...نمیتونم بذارم آسیب ببینه..
/ بریم داخل توضیح بدی؟
.
۶۵۵
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.