یه هم اتاقی داشتم که همیشه ساعت دوازده شب به بعد میزد بیر
یه هم اتاقی داشتم که همیشه ساعت دوازده شب به بعد میزد بیرون و نزدیکای صبح بر میگشت،
یبار ازش پرسیدم این وقت شب کجا میری؟
گفت آدمایی که شب از خونه میزنن بیرون پُر از حرفن واسه گفتن اما کسی رو ندارن واسه شنیدن، برای همین دستِ خودشون رو میگیرن و میزنن به دل خیابون،
راه رفتنشون از کنج دیوار، نگاهشون به پنجره های تاریک، حتی سیگـار کشیدنشون وقتی نشستن لـبِ جدول کنار پیاده رو پر از قصه ست.
من میرم قصه هاشون رو میخونم!
یکم با تعجب نگاهش کردم.
رفت لـب پنجره یه نخ سیگـار روشن کرد و گفت:
اینجوری نمیفهمی چی میگم، باید یه شب ببرمت تا ببینی آدمای شب با آدمای روز فرق دارن!
سه سال از حرفش گذشته بود...
یه نصفِ شب که بعد از خستگیِ پیاده رویِ طولانی نشسته بودم لـبِ جدول و سیگـار میکشیدم و زل زده بودم به پنجرهٔ تاریکِ یه خونهٔ قدیمی یاد حرفش افتادم،
" شده بودم آدمِ شب "
#علےسلطانے
یبار ازش پرسیدم این وقت شب کجا میری؟
گفت آدمایی که شب از خونه میزنن بیرون پُر از حرفن واسه گفتن اما کسی رو ندارن واسه شنیدن، برای همین دستِ خودشون رو میگیرن و میزنن به دل خیابون،
راه رفتنشون از کنج دیوار، نگاهشون به پنجره های تاریک، حتی سیگـار کشیدنشون وقتی نشستن لـبِ جدول کنار پیاده رو پر از قصه ست.
من میرم قصه هاشون رو میخونم!
یکم با تعجب نگاهش کردم.
رفت لـب پنجره یه نخ سیگـار روشن کرد و گفت:
اینجوری نمیفهمی چی میگم، باید یه شب ببرمت تا ببینی آدمای شب با آدمای روز فرق دارن!
سه سال از حرفش گذشته بود...
یه نصفِ شب که بعد از خستگیِ پیاده رویِ طولانی نشسته بودم لـبِ جدول و سیگـار میکشیدم و زل زده بودم به پنجرهٔ تاریکِ یه خونهٔ قدیمی یاد حرفش افتادم،
" شده بودم آدمِ شب "
#علےسلطانے
۱۰.۸k
۰۵ اسفند ۱۴۰۱