✞رمان انتقام✞ پارت 41
•انتقام•
ارسلان: اگه دیانا بخواد محرم میشیم...
دیانا: با ذوغ تمام زل زدم تو چشمای ارسلان
ک ی چشمکی بهم زد ک دور از چشم مهراب و رضا نموند...
پانیذ: رضا
رضا: جانم
پانیذ: ازت متنفرم
مهدیس: منم همین حسو به مهراب دارم...
دیانا: من فعلا نمیخوام محرم بشم به ارسلان...
اتوسا: چرا؟ همه دنبال همچین شرایطی هستن ک با عشقشون محرم باشن...
دیانا: فعلا زوده
ارسلان: هر جور راحتی...
مهدیس: بچها بریم خرید
مهراب: من فکر کنم واسم ی مشکل ی وری پیش اومده باید برم
رضا: منم همینطور
امیر: خودتونم جر بدید نمیتونید از زیر دستشون فرار کنید
اتوسا: بریم خرید
دیانا: اره منم احساس میکنم خیلی وقته خرید نکردم
ارسلان: ی لبخندی زدم رو به دیانا گفتم...دیشب قرار بود برین خرید بعدم زدم زیر خنده...
دیانا: ارسلااان
ارسلان: باش بابا شوخی کردم..
مهراب: حالا ک اینجوری خیلی هم جدی گف
مهدیس: پارازیت نداز وسط قشنگیاشون
_
دیانا: وای من اینو میخوام
ارسلان: اینکه دقیقا همینیه که الان تنته
دیانا: نخیرم این پر رنگ تره...
مهراب: قراره ک کارتت خالی شه
هر کاری کنی نمیتونی از دستشون فرار کنی ارسلان جان من قبلا
امتحان کردم...
______
مهدیس: مهراب به نظرت این رژ کالباسی تیره یا کالباسی روشنه...
مهراب: اینا ک هر دوشون ی رنگن...
مهدیس: خاک تو سرت کنم این تیره است این روشنه...
مهراب: ولی ما به هر دو اینا میگیم کالباسی
مهدیس: اصن از جلوی چشمام گم شو
___
اتوسا: امیرررر
امیر: جانم؟
اتوسا: چیبس میخوام...
امیر: خب برو بخر...
اتوسا: خیلی بیشوری اصن نمیخوام...
___
رضا: خب پانیذ چیکار کنم آشتی کنی؟
پانیذ: برو با همون دختره ک بهت لبخند ژکوند زد
رضا: من ک اصلن ندیدمش خب...
پانیذ: به من ربطی نداره برو با همون دختره
___
دیانا: ارسلان تو تنم قشنگه؟
ارسلان: همه چی به تو میاد...
دیانا: خب من برم اینو در بیارم بیام...
اومدم برم تو اتاق پُرو ک ارسلان اومد تو در و قفل کرد از پشت....
ارسلان: اگه دیانا بخواد محرم میشیم...
دیانا: با ذوغ تمام زل زدم تو چشمای ارسلان
ک ی چشمکی بهم زد ک دور از چشم مهراب و رضا نموند...
پانیذ: رضا
رضا: جانم
پانیذ: ازت متنفرم
مهدیس: منم همین حسو به مهراب دارم...
دیانا: من فعلا نمیخوام محرم بشم به ارسلان...
اتوسا: چرا؟ همه دنبال همچین شرایطی هستن ک با عشقشون محرم باشن...
دیانا: فعلا زوده
ارسلان: هر جور راحتی...
مهدیس: بچها بریم خرید
مهراب: من فکر کنم واسم ی مشکل ی وری پیش اومده باید برم
رضا: منم همینطور
امیر: خودتونم جر بدید نمیتونید از زیر دستشون فرار کنید
اتوسا: بریم خرید
دیانا: اره منم احساس میکنم خیلی وقته خرید نکردم
ارسلان: ی لبخندی زدم رو به دیانا گفتم...دیشب قرار بود برین خرید بعدم زدم زیر خنده...
دیانا: ارسلااان
ارسلان: باش بابا شوخی کردم..
مهراب: حالا ک اینجوری خیلی هم جدی گف
مهدیس: پارازیت نداز وسط قشنگیاشون
_
دیانا: وای من اینو میخوام
ارسلان: اینکه دقیقا همینیه که الان تنته
دیانا: نخیرم این پر رنگ تره...
مهراب: قراره ک کارتت خالی شه
هر کاری کنی نمیتونی از دستشون فرار کنی ارسلان جان من قبلا
امتحان کردم...
______
مهدیس: مهراب به نظرت این رژ کالباسی تیره یا کالباسی روشنه...
مهراب: اینا ک هر دوشون ی رنگن...
مهدیس: خاک تو سرت کنم این تیره است این روشنه...
مهراب: ولی ما به هر دو اینا میگیم کالباسی
مهدیس: اصن از جلوی چشمام گم شو
___
اتوسا: امیرررر
امیر: جانم؟
اتوسا: چیبس میخوام...
امیر: خب برو بخر...
اتوسا: خیلی بیشوری اصن نمیخوام...
___
رضا: خب پانیذ چیکار کنم آشتی کنی؟
پانیذ: برو با همون دختره ک بهت لبخند ژکوند زد
رضا: من ک اصلن ندیدمش خب...
پانیذ: به من ربطی نداره برو با همون دختره
___
دیانا: ارسلان تو تنم قشنگه؟
ارسلان: همه چی به تو میاد...
دیانا: خب من برم اینو در بیارم بیام...
اومدم برم تو اتاق پُرو ک ارسلان اومد تو در و قفل کرد از پشت....
۱۷۹.۴k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.