واقعا دیگه خسته م. از هر چیز و ناچیزی، از هر مسئله بزرگ و
واقعا دیگه خستهم. از هر چیز و ناچیزی، از هر مسئله بزرگ و کوچیکی خستهم. واقعا دیگه نمیکشم، تحملشو ندارم. خستهم از خواستن و خواسته نشدن. خستهم از دوییدنای بیرسیدن. خستهم از اهمیت دادن و بیاهمیت شدن. خستهم از له شدنِ روح و روانم. خستهم از نادیده گرفتن قلبم. خستهم از بحث کردن. خستهم از حرف زدن. خستهم از نبودن، نداشتن، نشدن، نیومدن، نتونستن. خستهم از هر اون چیزی که روح و روانمو رنده میکنه و باعث میشه بیشتر به آغوشِ تنهایی پناه ببرم. خستهم از تلاشای بینتیجه. خستهم از هر چیزی که منو با یه غمِ گنده، که تحملش خارج از توانمِ، دوره کرده. خستهم از این همه خستگی. خستهم از غصه خوردن، گریه کردن، استرس چیزی رو داشتن. خستهم از بودن رو این کرهی خاکی اصلا. کاش بتونم برم؛ مهم نیست کجا، فقط دور شم از این آدما. برم یه جایی که تنها باشم، من باشم، خودم باشم، آروم باشم، نگران هیچچی نباشم، نگران هیچکس نباشم. مهم نیست اگه حتی یه نفرم نگران من نشه و هیچوقت حتی دنبالمم نگرده؛ همینکه این خستگی از روحم بره برام کافیه. من باید برم، باید خودمو بردارم و دور شم از خستگیهایی که روحمو از بین میبرن. باید دور بشم از این حالِ نا معلومِ بی درمان. باید حالِ این منه خسته رو خوب کنم. باید خودمو نجات بدم.
۷.۰k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲