استوری عاشقانه نگاهش
آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود
آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو از چهره ی دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینه ی سیما نبود
لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود
در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی همنشین جز با من رسوا نبود
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
#هایده
یه روز مامانم اومد خونه، کلا دکور خونه رو تو ده دقیقه عوض کرد؛ زنگ در رو زدن! هول شد از خوشحالی...
گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم. دستمو گرفت برد دم در، در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن! چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکی، همون که ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود... حالا نمیدونم همون بود یا نه اما همون بود که من ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم! خیلی جا خورده بودم. گفت چی میگی؟ گفت چی میگم؟ میگم حالا؟ الان؟ واقعا حالا؟ بیشتر ادامه ندادم...
پیانو رو آوردن گذاشتن اون جا خالی تو خونه که مامان خالی کرده بود، من هم رفتم تو اتاقم...
نمی خواستم بزنم تو پرش ولی هزار بار دیگه هم از خودم پرسیدم آخه حالا پیانو به چه درد من میخوره! من که خیلی ساله از داشتنش دل کندم. ده سال تو خونمون خاک خورد و آخرش هم مامانم بخشیدش به نوه ی عموم...
هرچیز باید به وقتش رخ بده...
.
آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو از چهره ی دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینه ی سیما نبود
لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود
در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی همنشین جز با من رسوا نبود
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
#هایده
یه روز مامانم اومد خونه، کلا دکور خونه رو تو ده دقیقه عوض کرد؛ زنگ در رو زدن! هول شد از خوشحالی...
گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم. دستمو گرفت برد دم در، در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن! چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکی، همون که ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود... حالا نمیدونم همون بود یا نه اما همون بود که من ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم! خیلی جا خورده بودم. گفت چی میگی؟ گفت چی میگم؟ میگم حالا؟ الان؟ واقعا حالا؟ بیشتر ادامه ندادم...
پیانو رو آوردن گذاشتن اون جا خالی تو خونه که مامان خالی کرده بود، من هم رفتم تو اتاقم...
نمی خواستم بزنم تو پرش ولی هزار بار دیگه هم از خودم پرسیدم آخه حالا پیانو به چه درد من میخوره! من که خیلی ساله از داشتنش دل کندم. ده سال تو خونمون خاک خورد و آخرش هم مامانم بخشیدش به نوه ی عموم...
هرچیز باید به وقتش رخ بده...
.
۱۸.۱k
۲۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.