Part last
Part last
ویو یونگی
زیر درخت نخلا بودم
هوسوک ویو
رفتم دنبال یونگی اما پیداش نکردم
اخرین جایی که میخواستم برم که به احتمال صد در صد اونجا بود رفتم بالای تپه ها زیر درخت نخلا
رفتم اونجا دیدم زل زده به دریا رفتم کنارش نشستم و سرمو رویه شونش گذاشتم
یونگی:اینجا چیکار میکنی
هوسوک با بغض تو یه گلوش گفت:هیم هیچی اومدم اخرین شبمو پیش تو باشم
یونگی لبخندی از درد زد گفت:هوسوک
هوسوک:جانم
یونگی:خب از اونجایی که اخرین شبیه که پیشمی میشه دوباره عین قدیما بریم زیر نخلا برقصیم...هوم؟
هوسوک بلند شد و اشکی که از صورتش میچکید رو پاک کرد
هوسوک:عوممم چرا که نه
دستشو سمت یونگی دراز کرد یونگی دستشو گرفت بلند شد بهم دیگه زل زده بودن اشکی از چشمای دوتاشون چکید
یونگی اشکای هوسوکو پاک کرد
و شروع کردن باهم رقصیدن...
ویو هوسوک
وقتی بیدار شدم رو شونه یونگی بودم آروم از کنارش بلند شدم و سرشو گذاشتم یکی از نخلا و آروم پیشونیشو بوسیدمو رفتم...:)
ویو جیمین
هوسوک داشت میومد
جیمین:کجا بودی بچه
هوسوک:عام پیش یکی از رفیقام
جیمین:اها....خب بیا بریم دیگه
هوسوک:یلحظه وایسا برم با جین هیونگ خداحافظی کنم
جیمین:باشه فقط زود باش من میرم تو کشتی
هوسوک:اوکی
رفتم و از جین هیونگ خداحافظی کردم...
و رفتم تو کشتی
ویو یونگی
از خواب پریدم دیدم هوسوک کنارم نبود
ناخوداگاه زدم زیر گریه
یونگی:نباید بدون خداحافظی از پیشم میرفتی لعنتی
احساس کردم نفسم داره بند میاد فقط کاری که به ذهنم میرسید همین بود....خودکشی چون دیگه زندگی بدون اون معنا نداشت
رفتم از خونه تیغو آوردم و رفتم کنار دریا و رو رگ دستم کشیدم
و تنها چیزی که دیدم دریای پر از خون بود...
ویو هوسوک:
وقتی رفتم تو کشتی و با صحنه مواجه شدم که اشکم شروع کرد به ریختن
جیمین با یه دختره داشت بهم خیانت میکرد تنها کاری که کردم برگشتن به جزیره بود
هوسوک:اما...من نباید عشق واقعی یونگی کنار میزاشتم و عشق فیک جیمینو قبول میکردم
کشتی رفت منم داشتم دنبال یونگی میگشتم که با چیزی که دیدم خشکم زد....
یونگی بی جون کنار ساحل بود و از دستش خون میرفت رفتم پیشش و دستشو با دستمال سرم بستم و شروع کردم به گریه کردن
هوسوک:یونگیاا بلند شو لطفا من از کارم پشیمونم نباید همچین کاری میکردم...لطفا بیدار شو
از زبون راوی
وقتی اشکای معجزه گر هوسوک روی دستای یونگی ریخت
______________
ادامش تو کامنتا👁👄👁
ویو یونگی
زیر درخت نخلا بودم
هوسوک ویو
رفتم دنبال یونگی اما پیداش نکردم
اخرین جایی که میخواستم برم که به احتمال صد در صد اونجا بود رفتم بالای تپه ها زیر درخت نخلا
رفتم اونجا دیدم زل زده به دریا رفتم کنارش نشستم و سرمو رویه شونش گذاشتم
یونگی:اینجا چیکار میکنی
هوسوک با بغض تو یه گلوش گفت:هیم هیچی اومدم اخرین شبمو پیش تو باشم
یونگی لبخندی از درد زد گفت:هوسوک
هوسوک:جانم
یونگی:خب از اونجایی که اخرین شبیه که پیشمی میشه دوباره عین قدیما بریم زیر نخلا برقصیم...هوم؟
هوسوک بلند شد و اشکی که از صورتش میچکید رو پاک کرد
هوسوک:عوممم چرا که نه
دستشو سمت یونگی دراز کرد یونگی دستشو گرفت بلند شد بهم دیگه زل زده بودن اشکی از چشمای دوتاشون چکید
یونگی اشکای هوسوکو پاک کرد
و شروع کردن باهم رقصیدن...
ویو هوسوک
وقتی بیدار شدم رو شونه یونگی بودم آروم از کنارش بلند شدم و سرشو گذاشتم یکی از نخلا و آروم پیشونیشو بوسیدمو رفتم...:)
ویو جیمین
هوسوک داشت میومد
جیمین:کجا بودی بچه
هوسوک:عام پیش یکی از رفیقام
جیمین:اها....خب بیا بریم دیگه
هوسوک:یلحظه وایسا برم با جین هیونگ خداحافظی کنم
جیمین:باشه فقط زود باش من میرم تو کشتی
هوسوک:اوکی
رفتم و از جین هیونگ خداحافظی کردم...
و رفتم تو کشتی
ویو یونگی
از خواب پریدم دیدم هوسوک کنارم نبود
ناخوداگاه زدم زیر گریه
یونگی:نباید بدون خداحافظی از پیشم میرفتی لعنتی
احساس کردم نفسم داره بند میاد فقط کاری که به ذهنم میرسید همین بود....خودکشی چون دیگه زندگی بدون اون معنا نداشت
رفتم از خونه تیغو آوردم و رفتم کنار دریا و رو رگ دستم کشیدم
و تنها چیزی که دیدم دریای پر از خون بود...
ویو هوسوک:
وقتی رفتم تو کشتی و با صحنه مواجه شدم که اشکم شروع کرد به ریختن
جیمین با یه دختره داشت بهم خیانت میکرد تنها کاری که کردم برگشتن به جزیره بود
هوسوک:اما...من نباید عشق واقعی یونگی کنار میزاشتم و عشق فیک جیمینو قبول میکردم
کشتی رفت منم داشتم دنبال یونگی میگشتم که با چیزی که دیدم خشکم زد....
یونگی بی جون کنار ساحل بود و از دستش خون میرفت رفتم پیشش و دستشو با دستمال سرم بستم و شروع کردم به گریه کردن
هوسوک:یونگیاا بلند شو لطفا من از کارم پشیمونم نباید همچین کاری میکردم...لطفا بیدار شو
از زبون راوی
وقتی اشکای معجزه گر هوسوک روی دستای یونگی ریخت
______________
ادامش تو کامنتا👁👄👁
۱۶.۸k
۱۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.