خاطرات
مادربزرگم همیشه میگفت:
قلبت که بینظم زد، بدون که عاشقی …
اشکت که بیاختیار سرازیر شد، بدون که دلتنگی …
شبت که بیخواب گذشت، بدون که نگرانی …
روزت که بیشوق آغاز شد، بدون که نا امیدی …
سینهات که بیجا آه کشید، بدون که پُرحسرتی …
دلت که بیدلیل گرفت، بدون که تنهائی …
قلبت که بینظم زد، بدون که عاشقی …
اشکت که بیاختیار سرازیر شد، بدون که دلتنگی …
شبت که بیخواب گذشت، بدون که نگرانی …
روزت که بیشوق آغاز شد، بدون که نا امیدی …
سینهات که بیجا آه کشید، بدون که پُرحسرتی …
دلت که بیدلیل گرفت، بدون که تنهائی …
۶.۰k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.