لب های خشکش را از هم فاصله دادو با ترسی که در چشمانِ خشکی
لب های خشکش را از هم فاصله دادو با ترسی که در چشمانِ خشکیده تر از لب هایش بود ، به سویم قدمی برداشت ؛
میدانستم چه در سرش میگذرد ، قدمی دِگَر با لبهی پرتگاه فاصله داشتم ، هرچند ، همین یک قدم برای اون اندازه ی کهکشانی امید معنا داشت...
مردمک چشمانش همراه با فاصله ای که توسط من نابود شد به رنگیی بالاتر از سیاهی درآمد ، مانند درختی که خشک شده از حرکت ایستاد ، حتی نای سخن گفتن نداشت اما میدانست ، سخن گفتن نیز برای من ، بی فایِدهست ؛
پس ، فقط پرسید ::
،
لب باز کردو سخن گفت -
"شب بود ، کنار دریا وایساده بودیم ، هیچی نمیگفتی ، فقط چشماتو بسته بودیو درحالی که قطراتی که از دریا همراه با باد بلند میشدنو به صورتت میخوردن به صدای موج ها گوش میدادی ، یادته ¡¿ اون لحظه هارو ،
چرا میخوای اونارو فراموش کنی ؟ هوم ¡¿)"
..
..
..
..
..
..
..
..
..
..
خودم را به دست سخره ها سپردم ؛
دِگر صدایی از سوی او شنیده نمیشد ،
انگار پاسخم
سکوت را برای لب های به رنگ برفِ سپیدش ، به ارمغان آورد...
میدانستم چه در سرش میگذرد ، قدمی دِگَر با لبهی پرتگاه فاصله داشتم ، هرچند ، همین یک قدم برای اون اندازه ی کهکشانی امید معنا داشت...
مردمک چشمانش همراه با فاصله ای که توسط من نابود شد به رنگیی بالاتر از سیاهی درآمد ، مانند درختی که خشک شده از حرکت ایستاد ، حتی نای سخن گفتن نداشت اما میدانست ، سخن گفتن نیز برای من ، بی فایِدهست ؛
پس ، فقط پرسید ::
،
لب باز کردو سخن گفت -
"شب بود ، کنار دریا وایساده بودیم ، هیچی نمیگفتی ، فقط چشماتو بسته بودیو درحالی که قطراتی که از دریا همراه با باد بلند میشدنو به صورتت میخوردن به صدای موج ها گوش میدادی ، یادته ¡¿ اون لحظه هارو ،
چرا میخوای اونارو فراموش کنی ؟ هوم ¡¿)"
..
..
..
..
..
..
..
..
..
..
خودم را به دست سخره ها سپردم ؛
دِگر صدایی از سوی او شنیده نمیشد ،
انگار پاسخم
سکوت را برای لب های به رنگ برفِ سپیدش ، به ارمغان آورد...
۶.۶k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.