رمان ماه دریاچه خونین
پارت ۹
که با صحنه ی که دیدن شوکه شدن جنا.زه هایی به شدت وحشتناکی مرد بودن دختر کوچولو داشت گریه میکرد الیزابت بود که پدرومادرش جلو چشماش مرده بودند کوروی سریع رفت سمت الیزابت و بغلش کرد
کو:آروم باش من اینجام
ال:چجوری آروم هققق باشم
تو بغل کوروی داشت گریه میکرد که از شدت گریه بیهوش شد
کو:الی الی بیدار شو چویا زنگ بزن اورژانس
چویا زنگ زد و دازای و پانیا داشتن دنبال اون فرد میگشتن
دا:در رفته
اورژانس رسید و اونا رفتن بیمارستان
کوروی پانیا منتظر اینکه دکتر بیاد که خبر بده و دازای و چویا توضیحات لازم و داشتن میدادن
دکتر اومد
دکتر:خوبن فقط از شدت گریه بیحال شدن سرم تموم شد میتونن برن
کو:میتونم ببینمش
دکتر:آره
کوروی رفت پیش الیزابت و رو صندلی کنار تخت نشست و دست الیزابت گرفت الیزابت آروم چشماشو باز کرد
ال:من کجام
کو:بیدار شدی کوچولو
الیزابت شروع کرد به گریه کردن
کو:عزیزم آروم باش من کنارتم منو به چشم خواهر بزرگترت ببین منم والدین مو جلو چشمام از دست دادم ولی میدونم همیشه کنارم هستن
و آروم اشک الیزابت رو پاککرد
ال: میشه کمکم کنی بیشنم
کو:باشه
و کمکش کرد و الیزابت آروم سر شو رو شونه کوروی گذاشت و چشماشو بست و خوابید
کوروی اولش تعجب کرد ولی بعد با لبخندی سر شو گذاشت رو سر الیزابت
دازای و چویا برگشتن ولی کونیکیدا گفت چویا و پانیا برگردن آژانس و اونا همین کارو کردن و دازای اومد سمت اتاق الیزابت
ویو دازای:رسیدم به دم در اتاق باز کردم با صحنه ی که دیدم باعث شد سرخ بشم و خنده ی کوچکی زد و آروم پتو رو هردوشون کشیدم
کو:سلام چیشد
دا:اا..سلام هیچی فقط چنتا سوال کردن حالش خوبه
کو:نه خیلی بده هرچی باشه پدرومادرشو از دست داده
دا:کجا میبریش
کو:خونه ی خودم سرمش تموم شده بگو پرستار بیاد بکشه بریم
دازای پرستاری صدا زدو پرستار چکی کردو رفتن کوروی به راننده ش زنگ زد و اونم زیر ۵ دقیقه رسید
کو:بفرمایید مادمازل کوچولو
ال:مرسی مادام
کو:مستر افتخار نمیدین
دا:واو باشه دوشیزه کوروی
و هرسه خنده کوتاهی کردن و سوار ماشین شدن و بعد از ۱۰ دقیقه رسیدن
پیداه شدن
دا:الان خونه اس یا کاخه
ال:خیلی خوشگله
کو:حالا برید داخل
در باز شد داخلش خشگل تر از بیرونش بود
دازای:من باید برگردم آژانس و گرنه کونیکیدا میکشتم
کوروی:یه چای در خدمت باشیم
دا:یه فرصت دیگه خداحافظ بای بای خانوم کوچولو
ال:کوچولو نیستم بای بای
و دازای رفت و کوروی گفت که کلی کار داره و آنا اتاقش و قصر و نشونش میده و اون دوتا هم رفتن که انا همه جا رو نشونش بده
کوروی:حالم خوب نبود و باید پرونده هامو حل کنم قرار های کاری مو برگزار کنم
بعد از ۵ ساعت نوشتن و تو اتاق کار بودن وقت عصرونه رسید
و....
که با صحنه ی که دیدن شوکه شدن جنا.زه هایی به شدت وحشتناکی مرد بودن دختر کوچولو داشت گریه میکرد الیزابت بود که پدرومادرش جلو چشماش مرده بودند کوروی سریع رفت سمت الیزابت و بغلش کرد
کو:آروم باش من اینجام
ال:چجوری آروم هققق باشم
تو بغل کوروی داشت گریه میکرد که از شدت گریه بیهوش شد
کو:الی الی بیدار شو چویا زنگ بزن اورژانس
چویا زنگ زد و دازای و پانیا داشتن دنبال اون فرد میگشتن
دا:در رفته
اورژانس رسید و اونا رفتن بیمارستان
کوروی پانیا منتظر اینکه دکتر بیاد که خبر بده و دازای و چویا توضیحات لازم و داشتن میدادن
دکتر اومد
دکتر:خوبن فقط از شدت گریه بیحال شدن سرم تموم شد میتونن برن
کو:میتونم ببینمش
دکتر:آره
کوروی رفت پیش الیزابت و رو صندلی کنار تخت نشست و دست الیزابت گرفت الیزابت آروم چشماشو باز کرد
ال:من کجام
کو:بیدار شدی کوچولو
الیزابت شروع کرد به گریه کردن
کو:عزیزم آروم باش من کنارتم منو به چشم خواهر بزرگترت ببین منم والدین مو جلو چشمام از دست دادم ولی میدونم همیشه کنارم هستن
و آروم اشک الیزابت رو پاککرد
ال: میشه کمکم کنی بیشنم
کو:باشه
و کمکش کرد و الیزابت آروم سر شو رو شونه کوروی گذاشت و چشماشو بست و خوابید
کوروی اولش تعجب کرد ولی بعد با لبخندی سر شو گذاشت رو سر الیزابت
دازای و چویا برگشتن ولی کونیکیدا گفت چویا و پانیا برگردن آژانس و اونا همین کارو کردن و دازای اومد سمت اتاق الیزابت
ویو دازای:رسیدم به دم در اتاق باز کردم با صحنه ی که دیدم باعث شد سرخ بشم و خنده ی کوچکی زد و آروم پتو رو هردوشون کشیدم
کو:سلام چیشد
دا:اا..سلام هیچی فقط چنتا سوال کردن حالش خوبه
کو:نه خیلی بده هرچی باشه پدرومادرشو از دست داده
دا:کجا میبریش
کو:خونه ی خودم سرمش تموم شده بگو پرستار بیاد بکشه بریم
دازای پرستاری صدا زدو پرستار چکی کردو رفتن کوروی به راننده ش زنگ زد و اونم زیر ۵ دقیقه رسید
کو:بفرمایید مادمازل کوچولو
ال:مرسی مادام
کو:مستر افتخار نمیدین
دا:واو باشه دوشیزه کوروی
و هرسه خنده کوتاهی کردن و سوار ماشین شدن و بعد از ۱۰ دقیقه رسیدن
پیداه شدن
دا:الان خونه اس یا کاخه
ال:خیلی خوشگله
کو:حالا برید داخل
در باز شد داخلش خشگل تر از بیرونش بود
دازای:من باید برگردم آژانس و گرنه کونیکیدا میکشتم
کوروی:یه چای در خدمت باشیم
دا:یه فرصت دیگه خداحافظ بای بای خانوم کوچولو
ال:کوچولو نیستم بای بای
و دازای رفت و کوروی گفت که کلی کار داره و آنا اتاقش و قصر و نشونش میده و اون دوتا هم رفتن که انا همه جا رو نشونش بده
کوروی:حالم خوب نبود و باید پرونده هامو حل کنم قرار های کاری مو برگزار کنم
بعد از ۵ ساعت نوشتن و تو اتاق کار بودن وقت عصرونه رسید
و....
۱.۹k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.