فیک فرندز
ساعت ۳ شب بود*
سوزی توی آشپزخونه بود و داشت کیک توت فرنگی درست میکرد و گلسا هم دراز کشیده بود روی مبل و کتاب میخواند*
چون هر دوتاشون امروز مثل خرس تا ساعت ۱۲ ظهر خوابیده بودن الان مثل جغد بیدار بودن و اصلا خوابشون نمیومد*
& گلسا میای این توت فرنگی هارو خورد ک..
*با صدای وحشتناکی که اومد حرف سوزی قطع شد
& ص..صدای چیبود..؟
+ نمیدونم..
سوزی ترسیده بود*
گلسا کتاب رو گذاشت کنار و اومد توی آشپزخونه*
سوزی رو از پشت بغل کرد*
+ نترس باشه؟ من اینجام
*سوزی که آروم شده بود گفت : اوهوم مرسی:))
*دوباره اون صدای وحشتناک اومد اما این دفعه چون طولانی تر بود تونستن تشخیص بدن که صدای رعد و برقه
دقیقا بعد از اون صدای ترسناک و بلند صدای برخورد پشت سر هم قطرات ریز و درشت بارون با زمین به گوش میرسید*
&گلساااااا
سوزی کیک رو ول کرد و دستاش رو شست
انقدر هول کرده بود که انگار قراره بود دو دقیقه بعد دنیا به پایان برسه*
+ هی هی سوزی آروم باش
& گلسااا داره بارون میادددددد
+ اره فهمیدمممم
*سوزی دویید تو اتاق و دوتا هودی برداشت و اومد بیرون
*با همون عجله یه جوری که انگار داشت از یه چیزی جا میموند سریع هودی رو کشید تو سر گلسا و تنش کرد*
+ آروم باش چیکار میکنییی
& هیسسس وقت داره میرههههه
سوزی خودشم هودیش رو پوشید*
دست گلسا رو گرفت کشید و برد بیرون از خونه و در رو بست*
گلسا به عجله ای که سوزی داشت میخندید*
&واییی چه بویییییی
+ هوممم خیلی بوی خوبی میاد
بعد از ۳۰ مین*
سوزی و گلسا کلا خیس شده بودن و تنها چیزی که نیاز داشتن یه هات چاکلت داغ و لباس های خشک و یه تخت نرم بود*
+ سوزی بریم خونه؟
& نههههه
+ اه معلومه که نمیای چرا میپرسم
& حیحیححی
+ سرما میخوری بیا بریم تو
& نموخوامممم
*گلسا سوزی رو بلند کرد و برد دم در خونه
& یاااااا نکننننننن
+ هیسسس
& گگگگگ
+ سوزی؟ کلید خونه کو؟
& خاک به سرمممممممم
+ چیشده؟؟؟؟؟
& جا گذاشتمش تو خونههههههه
+ خدایااا از دست توووو
& ببخشید خببب الان باید چیکار کنیم؟
+ زنگ میزنم در باز کن بیاد
& هوم باشه..
+ هوففف
& هورااا حداقل اینجوری وقت بیشتری داریم تا زیر بارون باشیمممم
+ ایش..
*سوزی داشت توی چاله های آب بپر بپر میکرد
گلسا با لبخند به سوزی زل زده بود*
+ از دست تو کوچولو..
& یاااا من کوچولو نیستممممممم
+ باشه باشه ببخشید...
&حیحیحیحی
سوزی توی آشپزخونه بود و داشت کیک توت فرنگی درست میکرد و گلسا هم دراز کشیده بود روی مبل و کتاب میخواند*
چون هر دوتاشون امروز مثل خرس تا ساعت ۱۲ ظهر خوابیده بودن الان مثل جغد بیدار بودن و اصلا خوابشون نمیومد*
& گلسا میای این توت فرنگی هارو خورد ک..
*با صدای وحشتناکی که اومد حرف سوزی قطع شد
& ص..صدای چیبود..؟
+ نمیدونم..
سوزی ترسیده بود*
گلسا کتاب رو گذاشت کنار و اومد توی آشپزخونه*
سوزی رو از پشت بغل کرد*
+ نترس باشه؟ من اینجام
*سوزی که آروم شده بود گفت : اوهوم مرسی:))
*دوباره اون صدای وحشتناک اومد اما این دفعه چون طولانی تر بود تونستن تشخیص بدن که صدای رعد و برقه
دقیقا بعد از اون صدای ترسناک و بلند صدای برخورد پشت سر هم قطرات ریز و درشت بارون با زمین به گوش میرسید*
&گلساااااا
سوزی کیک رو ول کرد و دستاش رو شست
انقدر هول کرده بود که انگار قراره بود دو دقیقه بعد دنیا به پایان برسه*
+ هی هی سوزی آروم باش
& گلسااا داره بارون میادددددد
+ اره فهمیدمممم
*سوزی دویید تو اتاق و دوتا هودی برداشت و اومد بیرون
*با همون عجله یه جوری که انگار داشت از یه چیزی جا میموند سریع هودی رو کشید تو سر گلسا و تنش کرد*
+ آروم باش چیکار میکنییی
& هیسسس وقت داره میرههههه
سوزی خودشم هودیش رو پوشید*
دست گلسا رو گرفت کشید و برد بیرون از خونه و در رو بست*
گلسا به عجله ای که سوزی داشت میخندید*
&واییی چه بویییییی
+ هوممم خیلی بوی خوبی میاد
بعد از ۳۰ مین*
سوزی و گلسا کلا خیس شده بودن و تنها چیزی که نیاز داشتن یه هات چاکلت داغ و لباس های خشک و یه تخت نرم بود*
+ سوزی بریم خونه؟
& نههههه
+ اه معلومه که نمیای چرا میپرسم
& حیحیححی
+ سرما میخوری بیا بریم تو
& نموخوامممم
*گلسا سوزی رو بلند کرد و برد دم در خونه
& یاااااا نکننننننن
+ هیسسس
& گگگگگ
+ سوزی؟ کلید خونه کو؟
& خاک به سرمممممممم
+ چیشده؟؟؟؟؟
& جا گذاشتمش تو خونههههههه
+ خدایااا از دست توووو
& ببخشید خببب الان باید چیکار کنیم؟
+ زنگ میزنم در باز کن بیاد
& هوم باشه..
+ هوففف
& هورااا حداقل اینجوری وقت بیشتری داریم تا زیر بارون باشیمممم
+ ایش..
*سوزی داشت توی چاله های آب بپر بپر میکرد
گلسا با لبخند به سوزی زل زده بود*
+ از دست تو کوچولو..
& یاااا من کوچولو نیستممممممم
+ باشه باشه ببخشید...
&حیحیحیحی
۱۲.۰k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.