ְ دلتنگ می شم برای شهری که دوستش داشتم و خیابون های متر
ְ دلتنگ میشم برای شهری که دوستش داشتم و خیابونهای مترشده با برگهای پاییزیش. دلتنگ میشم برای خودم توی روزهای بارونی روبروی دانشگاه وقتی صندلیهای کلانا هیچکدومش خالی نبود تا یه هاتچاکلت گرم بگیرم بین دستام. دلتنگ میشم برای صبح، برای ظهر، شب. دلتنگ میشم برای دلتنگشدن واسه خونه، برایاینکه دلم بخواد از اون شلوغی به اینجا برگردم، برای اینکه سفر، معنیش برگشتن به خونه باشه. دلتنگ میشم دیگه، دلتنگ میشم برای برفبازی توی دانشگاه، برای دیررسیدن به کلاس، برای پیچوندن بیمارستان، برای صمیمیشدن با رزیدنتها و هدنرسهای جوونمون و برق چشمهاشون موقع خداحافظی از بخش. دلتنگ میشم واسه انتظار برای آخرینباری که دوستامو میتونم ببینم و با کنجکاوی نگاهکردن به لیست بیمارستانها برایاینکه حدس بزنم «یعنی آخرین بیمارستانی که میرم کدومه؟»، دلتنگ میشم برای دزدیدن نگاهم از آدمهایی که میدونم دیگه نمیبینمشون اما دلم میخواست میشد بیشتر نگاهشون کنم. نمیدونم این دلتنگی چیه و ازکجا میاد، یهو پیداش میشه و همیشه هم نمیمونه، یهروزهایی یهو قلبتو صاف میکنه، اما میدونم یهروزی، توی سالهای خیلی دور، برای همین دلتنگی که قرار نیست همیشه بمونه هم دلم تنگ میشه.
#ابدی
#ابدی
۳۵۱.۸k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳