❣گاهی يواشكی زير چادر بشكن ميزدم!
❣گاهی يواشكی زير چادر بشكن ميزدم!
مادر بزرگ با چارقدش اشکش را پاک کرد و گفت:
"انقد دلم می خواست عاشقی کنم" ولی نشد. دلم پر می کشید که حاجی بگه "دوست دارم" و نگفت ...
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چندتا بشکن می زدم. آی می چسبید .
به چشم های تارش نگاه کردم و حسرت ها را ورق زدم. گفتم: "مادر جون حالا بشکن بزن، بذار خالی شی
گفت:"حالا که دستام دیگه جون ندارن؟"
انگشت های خشک شده اش رو به هم فشارداد ولی دیگر صدایی نداشتن!
خنده ی تلخی کرد و گفت:
" این قدر به هم هیس نگین! بذار بچه ها حرف بزنن
بذار بچگی کنن...
بذار جوونی کنن...
بذار زندگی کنن...
مادر بزرگ با چارقدش اشکش را پاک کرد و گفت:
"انقد دلم می خواست عاشقی کنم" ولی نشد. دلم پر می کشید که حاجی بگه "دوست دارم" و نگفت ...
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چندتا بشکن می زدم. آی می چسبید .
به چشم های تارش نگاه کردم و حسرت ها را ورق زدم. گفتم: "مادر جون حالا بشکن بزن، بذار خالی شی
گفت:"حالا که دستام دیگه جون ندارن؟"
انگشت های خشک شده اش رو به هم فشارداد ولی دیگر صدایی نداشتن!
خنده ی تلخی کرد و گفت:
" این قدر به هم هیس نگین! بذار بچه ها حرف بزنن
بذار بچگی کنن...
بذار جوونی کنن...
بذار زندگی کنن...
۱۳.۳k
۲۶ دی ۱۴۰۱