«در رختخوابم می غلتم. یادداشت های خاطره ام را بهم می زنم.
«در رختخوابم میغلتم. یادداشت های خاطرهام را بهم میزنم. اندیشه های پریشان و دیوانه مغزم را فشار می دهد. پشت سرم درد میگیرد، تیر میکشد، شقیقه هایم داغ شده، بخودم میپیچم. لحاف را جلو چشمم نگه میدارم، فکر میکنم؛ خسته شدم. خوب بود می توانستم کاسه ی سرخودم را باز بکنم و همه ی این توده ی نرم خاکستری پیچ پیچ کله ی خودم را درآورده بیاندازم دور، بیاندازم جلو سگ.»
۱.۴k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.