افسون شده p30
(اورا..اورانوس! خودتی؟ تقصیر تو نبود تقصیر اون بود همه چی! دراکو : م..من چیکار کردم؟ اورانوس : برگرد به خودت دراکو..برگرد و منو فراموش کن:)! دراکو : بهش چشم دوخته بودم لبخندی زد و آروم آروم محو شد!) پانسی : دراکو...دراکو چیشدی چشماتو باز کن لطفا دراکو لطفا! دراکو : نوری به چشمام برخورد کرد و آروم چشمامو باز کردم، خونه ای نسبتا بزرگ لوستری روی سقف آروم آروم تاب میخورد و صدای نفس های تند تندی کنارم احساس میکردم برگشتم و چشمام به چشمای سیاه شخصی افتاد! پانسی؟! پانسی : دراکو به خودت اومدی؟ دراکو بدجور ترسیده بودم دراکو : سرم درد میکنه اینجا کجاس؟! تو اینجا چیکار میکنی؟! پانسی : لبخند روی لبم محو شد و تو چشماش خیره شدم..چ..چی؟! دراکو : از روی مبل بلند شدم و دستمو از دستش کشیدم و به آینه روبه روم چشم دوختم مامان بابام کجان؟ پانسی : خوبی تو؟؟ منو تو از..دواج کردیم دراکو! چی داری میگی! دراکو : متعجب و با اخمی بین ابروهام بهش خیره شدم چی؟! تو مثل اینکه دیوونه شدی نه؟ من با تو؟ فکرشم محاله اورانوس کجاست؟ اون دختر همه ی زندگیِ منه نه تو!:)دراکو : اشکای روی صورتمو پاک کردم و رفتم سمت در خونه که پانسی جلومو گرفت دراکو : با صدای بلندی داد زدم من یه قاتلم دست از سرم بردار! در و باز کردم و از خونه خارج شدم باد سرد و سوزناکی موهامو نوازش میکرد تاریکیِ آسمون رو به روشنایی روز میرفت به خودم اومدم هزاران سنگ با اسم های مختلف اطرافمو پر کرده بود! قبرستون! با قدم های آروم راه میرفتم انگار سنگ اسمش منو سمت خودش میکشید! نگاهم به سنگی سرد و بی روح افتاد اورانوس!:)
۲.۷k
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.