کابوس شیرین
کابوس شیرین
Part ¹
ویو هانا
سلام من پارک هانا هستم و ۲۳ سالمه من و بهترین دوستم از بوسان به سئول اومدیم و از پدر و مادرمون جدا شدیم تا مستقل باشیم ولی فکر نمیکردیم انقدر سخت باشه من و ایزول(بهترین دوستش)خیلی سخت کار میکنیم اون رستوران کار میکنه و منم کافه امروز مشتری زیاد داشتیم دارم میمیرم از خستگی
رئیس کافه:هانا زود باش سفارشارو ببر
هانا:چشم رئیس
(۱ ساعت بعد)
رئیس کافه:خوب هانا میتونی بری
هانا:بله ممنونم فقط میتونین حقوق این ماهمو زودتر بدین
رئیس کافه:نه دخترم اخه کافه سقفش خراب شده و چکه میکنه باید کلی پول برا تعمیرش بدم
هانا:اها باشه ممنونم خدافظ
رئیس کافه:خدافظ دخترم
وایییی خدا حالا چجوری پول اجاره خونه رو بدمم اقای چان میکشتم
هانا:سلام
ایزول:سلام
هانا:میگم ایزول اقای دو گفت نمیتونه زودتر حقوقمو بده
ایزول:اره مال منم همینو گفت اخه پرفیوزا های بی فانوس ما اینهمه براتون کار میکنیم حالا میمیرید زودتر بدید هانا من دیگه نمیتونم می خوام برم پیش مامان و بابام
هانا:عههه لوس بازی در نیار دیگه به اقای چان میگیم یکم بهمون وقت بده این چان پدرسگم چقدر گیره
ایزول:اها اون بدخلاق گاوم میگه چشم اره؟
هانا:واییی دیگه نمیدونممم
ایزول:من گشنمههعه
هانا:تو کی گشنت نیست برو نودل درست کن بخوریم
ایزول:حال ندارم تو درست کن
هانا:تو گشنته به من چه تازه من دارم میریم حموم
ایزول:باشه بابا گشاد
رفتم یه دوش گرفتم اومدم بیرون موهامو خشک کردم و افتادم رو تخت داشتم با گوشیم ور میرفتم که دیگه نفهمیدم چی شد....
چشمامو باز کردم و دیدم تو یه جای عجیب و جدیدم من اینجا چیکار میکنم یه عمارت متروکه روبروم بود چقدر ترسناکه پشت سرمو نگاه کردم اما یه جنگل بود،جنگل همینجوری ترسناک هست بعد الانم شبه تف تو این شانس تو همین فکرا بودم که صدای زوزه گرگ اومد راهی نداشتم جز اینکه برم داخل عمارت اروم سمت عمارت قدم ورداشتم دستمو بروم بالا و محکم زدم به در عمارت
تق تق(مثلا صدای در)
منتظر وایسادم اما کسی در و باز نکرد پس اروم رفتم داخل عمارت
هانا:کسی اینجا نیست اهای
هیچکس نبود چقدر اینجا کثیفه همجا پر تار عنکبوت بود گرد و خاک همجارو ورداشته بود اروم قدم ورداشتم یکم رفتم جلوتر که یه دسته خفاش حمله کردن سمتم یه جیغ بنفش کشیدم که یهو یه صدایی اومد
--کی اینجاست
هانا:کمک لطفا کمکم کنید من گم شدم
---گم شدی تو عمارت من چیکار میکنی
یه پسر جذاب بود خیلی خوشتیپ و خوشگل بود اما چشماش سرد بود یکم ازش ترسیدم که بلایی سرم بیاره
هانا:اخه....اخه...از جنگل میترسم
---این به من ربطی نداره از عمارتم برو بیرون
هانا:اوپا تروخدا بزار بمونم خواهش میکنم
---پوففف باشه ولی یه شرطی داره
هانا:چه شرطی....
Part ¹
ویو هانا
سلام من پارک هانا هستم و ۲۳ سالمه من و بهترین دوستم از بوسان به سئول اومدیم و از پدر و مادرمون جدا شدیم تا مستقل باشیم ولی فکر نمیکردیم انقدر سخت باشه من و ایزول(بهترین دوستش)خیلی سخت کار میکنیم اون رستوران کار میکنه و منم کافه امروز مشتری زیاد داشتیم دارم میمیرم از خستگی
رئیس کافه:هانا زود باش سفارشارو ببر
هانا:چشم رئیس
(۱ ساعت بعد)
رئیس کافه:خوب هانا میتونی بری
هانا:بله ممنونم فقط میتونین حقوق این ماهمو زودتر بدین
رئیس کافه:نه دخترم اخه کافه سقفش خراب شده و چکه میکنه باید کلی پول برا تعمیرش بدم
هانا:اها باشه ممنونم خدافظ
رئیس کافه:خدافظ دخترم
وایییی خدا حالا چجوری پول اجاره خونه رو بدمم اقای چان میکشتم
هانا:سلام
ایزول:سلام
هانا:میگم ایزول اقای دو گفت نمیتونه زودتر حقوقمو بده
ایزول:اره مال منم همینو گفت اخه پرفیوزا های بی فانوس ما اینهمه براتون کار میکنیم حالا میمیرید زودتر بدید هانا من دیگه نمیتونم می خوام برم پیش مامان و بابام
هانا:عههه لوس بازی در نیار دیگه به اقای چان میگیم یکم بهمون وقت بده این چان پدرسگم چقدر گیره
ایزول:اها اون بدخلاق گاوم میگه چشم اره؟
هانا:واییی دیگه نمیدونممم
ایزول:من گشنمههعه
هانا:تو کی گشنت نیست برو نودل درست کن بخوریم
ایزول:حال ندارم تو درست کن
هانا:تو گشنته به من چه تازه من دارم میریم حموم
ایزول:باشه بابا گشاد
رفتم یه دوش گرفتم اومدم بیرون موهامو خشک کردم و افتادم رو تخت داشتم با گوشیم ور میرفتم که دیگه نفهمیدم چی شد....
چشمامو باز کردم و دیدم تو یه جای عجیب و جدیدم من اینجا چیکار میکنم یه عمارت متروکه روبروم بود چقدر ترسناکه پشت سرمو نگاه کردم اما یه جنگل بود،جنگل همینجوری ترسناک هست بعد الانم شبه تف تو این شانس تو همین فکرا بودم که صدای زوزه گرگ اومد راهی نداشتم جز اینکه برم داخل عمارت اروم سمت عمارت قدم ورداشتم دستمو بروم بالا و محکم زدم به در عمارت
تق تق(مثلا صدای در)
منتظر وایسادم اما کسی در و باز نکرد پس اروم رفتم داخل عمارت
هانا:کسی اینجا نیست اهای
هیچکس نبود چقدر اینجا کثیفه همجا پر تار عنکبوت بود گرد و خاک همجارو ورداشته بود اروم قدم ورداشتم یکم رفتم جلوتر که یه دسته خفاش حمله کردن سمتم یه جیغ بنفش کشیدم که یهو یه صدایی اومد
--کی اینجاست
هانا:کمک لطفا کمکم کنید من گم شدم
---گم شدی تو عمارت من چیکار میکنی
یه پسر جذاب بود خیلی خوشتیپ و خوشگل بود اما چشماش سرد بود یکم ازش ترسیدم که بلایی سرم بیاره
هانا:اخه....اخه...از جنگل میترسم
---این به من ربطی نداره از عمارتم برو بیرون
هانا:اوپا تروخدا بزار بمونم خواهش میکنم
---پوففف باشه ولی یه شرطی داره
هانا:چه شرطی....
۸.۵k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.