ادامه تک پارتی از یونگی شی
نگاه جین رو به یونگی برگشت و حرف هوپی رو مثلا ادامه داد: اگه فقط دوستید..میتونم با ا.ت قرار بزارم!؟
خنده عصبی یونگی روی لب هاش نشست و جواب داد: به من چه!؟ زندگی خودشه
لبخند غمناکی روی لبات جا خوش کرد و به نگاه یونگی خیره شدی
نامجون نفسشو بیرون داد و خطابت کرد: ا.ت خوبی!؟ چرا بغض کردی!؟
لبخندی زدی و جوابتو بدون مکث گفتی: نه..یاد یکی افتادم که امروز باهاش کات کردم.. گایز..من باید برگردم خونه..خیلی خستم.. دوباره بعدا همو میبینیم باشه!؟
بدون اینکه جوابی از کسی بشنوی بلند شدی و سویشرتت رو تنت کردی..
خداحافظی کوتاهی کردی و بدون حرف از خونه خارج شدی
تا خونه پیاده ۴۵ دقیقه راه بود
ولی با اسکوتر های کنار خیابون حدود ۲۰ دقیقه
یکی از اسکوتر های کنار خیابون رو اسکن کردی و و سوار شدی
شروع به حرکت کردی..
بی هوا اشک میریختی..باورش برات سخت بود..کسی که عاشقانه میپرستیدیش..توی جمع تورو یه دوست عادی خطاب کرده بود
بعد از حدود ۲۵ دقیقه به خونه رسیدی..
اسکوتر رو کنار دیواری که علامت داشت گذاشتی و دوباره اسکن کردی
رمز در خونه رو زدی و وارد. خونه شدی
بعد از چند دقیقه به اتاقتون رفتی و روی تخت نشستی
گوشیتو از توی کیفت برداشتی
گوشیو روی تخت با شتاب پرت کردی و از جات بلند شدی
شروع کردی که جمع کردن وسایلات
تمامی وسایل هات رو جمع کردی، و هر چی که بهت کادو داده بود رو روی میز نهارخوری قرار دادی
از خونه بیرون رفتی بدون اینکه خبری به یونگی بدی
به خونه کوچیک و قدیمی خودت رفتی
وسایلتو یه جای خونه گذاشتی و روی مبل نشستی
پاهاتو توی شکمت جمع کردی و به اشک هات اجازه ریختن دادی
(میرم سراغ یونگی)
چند ساعت بعد یونگی برگشت خونه
گوشیش رو روی میز گذاشت و. صدات کرد: ا.ت..کجایی!؟ بیا حرف بزنیم..
جوابی از طرفت شنیده نشد و این باعث شد نگران شه
تمام خونه رو گشت.. ولی پیدات نکرد
با گوشیت تماس گرفت و منتظر جوابت موند
بعد از چند تا بوق صدای خَش دارت از پشت گوشی شنیده شد: چیه!؟
صدای نگرانش به گوشِت رسید: کجایی!؟ چرا لباسات نیست!؟ وسیله هات چرا روی میزه؟؟ جواب بده ا.ت..کجایی!؟ ها؟ نباید خبر بدی بهم؟ بگی که رفتی؟ اصلا چرا رفتی؟؟
با لحن سردی که داشتی جوابشو دادی: دوست های عادی پیش همدیگه زندگی نمیکنن..پس خبر هم نباید بدم. چون دلیلی نداره.
گوشی رو روش قطع کردی و دوباره بغض کردی
دستت رو روی زانو هات تکیه دادی و سرتو روی دستت گذاشتی..
بعد از دقایق زیادی گریه کردن چشمات خسته شد و ناخودآگاه خوابت گرفت
روی کاناپه دراز کشیدی و سرتو روی دستت گذاشتی
قطره اشک آخر از چشمت پایین اومد و به خواب فرو رفتی
پارت سوم پارت بعدیه به امید خدا
خنده عصبی یونگی روی لب هاش نشست و جواب داد: به من چه!؟ زندگی خودشه
لبخند غمناکی روی لبات جا خوش کرد و به نگاه یونگی خیره شدی
نامجون نفسشو بیرون داد و خطابت کرد: ا.ت خوبی!؟ چرا بغض کردی!؟
لبخندی زدی و جوابتو بدون مکث گفتی: نه..یاد یکی افتادم که امروز باهاش کات کردم.. گایز..من باید برگردم خونه..خیلی خستم.. دوباره بعدا همو میبینیم باشه!؟
بدون اینکه جوابی از کسی بشنوی بلند شدی و سویشرتت رو تنت کردی..
خداحافظی کوتاهی کردی و بدون حرف از خونه خارج شدی
تا خونه پیاده ۴۵ دقیقه راه بود
ولی با اسکوتر های کنار خیابون حدود ۲۰ دقیقه
یکی از اسکوتر های کنار خیابون رو اسکن کردی و و سوار شدی
شروع به حرکت کردی..
بی هوا اشک میریختی..باورش برات سخت بود..کسی که عاشقانه میپرستیدیش..توی جمع تورو یه دوست عادی خطاب کرده بود
بعد از حدود ۲۵ دقیقه به خونه رسیدی..
اسکوتر رو کنار دیواری که علامت داشت گذاشتی و دوباره اسکن کردی
رمز در خونه رو زدی و وارد. خونه شدی
بعد از چند دقیقه به اتاقتون رفتی و روی تخت نشستی
گوشیتو از توی کیفت برداشتی
گوشیو روی تخت با شتاب پرت کردی و از جات بلند شدی
شروع کردی که جمع کردن وسایلات
تمامی وسایل هات رو جمع کردی، و هر چی که بهت کادو داده بود رو روی میز نهارخوری قرار دادی
از خونه بیرون رفتی بدون اینکه خبری به یونگی بدی
به خونه کوچیک و قدیمی خودت رفتی
وسایلتو یه جای خونه گذاشتی و روی مبل نشستی
پاهاتو توی شکمت جمع کردی و به اشک هات اجازه ریختن دادی
(میرم سراغ یونگی)
چند ساعت بعد یونگی برگشت خونه
گوشیش رو روی میز گذاشت و. صدات کرد: ا.ت..کجایی!؟ بیا حرف بزنیم..
جوابی از طرفت شنیده نشد و این باعث شد نگران شه
تمام خونه رو گشت.. ولی پیدات نکرد
با گوشیت تماس گرفت و منتظر جوابت موند
بعد از چند تا بوق صدای خَش دارت از پشت گوشی شنیده شد: چیه!؟
صدای نگرانش به گوشِت رسید: کجایی!؟ چرا لباسات نیست!؟ وسیله هات چرا روی میزه؟؟ جواب بده ا.ت..کجایی!؟ ها؟ نباید خبر بدی بهم؟ بگی که رفتی؟ اصلا چرا رفتی؟؟
با لحن سردی که داشتی جوابشو دادی: دوست های عادی پیش همدیگه زندگی نمیکنن..پس خبر هم نباید بدم. چون دلیلی نداره.
گوشی رو روش قطع کردی و دوباره بغض کردی
دستت رو روی زانو هات تکیه دادی و سرتو روی دستت گذاشتی..
بعد از دقایق زیادی گریه کردن چشمات خسته شد و ناخودآگاه خوابت گرفت
روی کاناپه دراز کشیدی و سرتو روی دستت گذاشتی
قطره اشک آخر از چشمت پایین اومد و به خواب فرو رفتی
پارت سوم پارت بعدیه به امید خدا
۲۸.۳k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.