داستان کوتاه

#داستان_کوتاه

داستان ترسناک مرد ماهیگیر 1954

همسر من عاشق ماهگیریه و همیشه اخر هفته ها به دریاچه کنار شهر میره تا ماهیگیری کنه امروز یکم زودتر از همیشه به خونه برگشته بود صداشو توی راهرو شنیدم که اسممو صدا میزد سریع از اتاق خارج شدم و دیدم اون غرق در خون بود لباسش پاره شده بود من کاملا گیج شده بودم همسرم دستشو گذاشته بود روی دیوار و آروم آروم به زور خودشو میکشوند سمت من، از ترس خودمو گم کرده بودم ازش پرسیدم چه اتفاقی افتاده اما اون چیزی نگفت خواستم از دستش بگیرم تا کمک کنم اما عصبانی شد و گفت بهم دست نزن، نمیدونستم باید چیکار کنم سریع رفتم تا با گوشی خونه به ارژانس خبر بدم تا برای کمک بیان و تو این مدت بهش گفتم که تو راهرو بشینه و به خودش فشار نیاره، همین که به تلفن توی اتاقم خودمو رسوندم تلفن زنگ خورد، با دستپاچگی سریع گوشیو جواب دادم اما با چیزی که از پشت تلفن شنیدیم کل بدنم شل شد!!، تماس از طرف پلیس بود اونا به من گفتن که متاسفانه همسرم توی تصادف کشته شده و تماس گرفتن تا من برم و جسدشو تحویل بگیرم، فک کردم اشتباهی رخ داده تلفنو قطع کردمو سریع به راهرو برگشتم اما اون دیگه اونجا نبود😶