وقتی رییس مافیا عاشقت میشه پارت ۲۶
جیمین دست کشید روی صورت تهیون و اشکاشو پاک کرد...
جیمین: میخوای باهم بریم جایی
تهیون دماغشو کشید بالا گفت : اما...مامانم چی
جیمین یه نگاهی به تو کرد و رو به تهیون گفت : اونا تازه اومدن ...برن استراحت کنن هومم؟؟
تهیون: خب...باشه
تهیون دوید رفت سمت ا/ت و بغلت کرد و گفت: مامانی زود برمیگلدم....گریه نکنیی هااا
ا/ت یه لبخند غمگین زدی و گفتی: چشمم مستررر کیم
تهیون هم یه لبخندی زد و دوید سمت جیمین و دستش و گرفت ...جیمین که منتظر همچین چیزی نبود تعجب کرد ...ولی دوست داشت ....دستای نرم تهیون و دوست داشت....دوس داشت همیشه تو دستاش باشه...
تهیون: بریممم
جیمین:عاعا.... بریم
جیمین و تهیون باهم از سالن بزرگ رفتن بیرون .....
اونا تو و کوک و بردن اتاق شکنجه و دوتا تون به یه صندلی بستن .....اشک امونت نمیداد نمیدونسی چیکار کنی ...سعی میکردی دستات و باز کنی ولی نمیشد ...همش به این فکر میکردی که ...جیمین اون بچه رو نمیخواد ....اگع بلاییی سرش بیاره چییی...
کوک: ا/ت اروم باش
ا/ت: نمیتونممم اگع بلاییی سرش بیاره چیی ...هق من میمیرممم
کوک: ا/ت اون هیچ کاری نمیکنه
ا/ت: میکنه ...هق ..میکنه
کوک: ا/ت اروم باش
ا/ت: اخه چجورییییییی هااا
فلش بک پیش جیمین
جیمین دست تهیون و گرفته بود و داشتن راه میرفت ....که
جیمین: خسته شدی
تهیون: هومم خیلی
جیمین وایساد و نشست تا هم قد تهیون بشه ...
جیمین: میخوای بیای بغلم
تهیون: اخه...
جیمین: اخه چی
تهیون: مامانم گفته ....بغل ادم های غریبه نرم
جیمین: من که غریبه نیستم ....من.....من دوست باباتم
تهیون: بابام؟
جیمین: مگه کوک بابات نیس
تهیون: نههه..اون عمومه ..عمو کوک
جیمین که از این تهیون نزدیک بود بال دراره یه لبخندی زد و گفت : که اینطور ...من دوست کوکم
تهیون: دوست عمو کوک؟....
جیمین : اهومم
تهیون: پس چرا داشتید هم و میزدید
جیمین:خب.....(عجب بچه ای ده برابر سنش میفهمه البته ...به خودم رفته شکی درش نی) چیزه شوخی میکردیم
تهیون: ولی لبت خون اومد
جیمین: (ای بابا) میدونی...یکم شوخیه های جدیه ای میکردیم
تهیون: خبب قبوله ... میام بغلت
تهیون و بعد این رفت تو بغل جیمین ...جیمینم محکم گرفتش و بلند شد....
جیمین ویو: نمیدونم چرا با بغل کردنش یه حسه خوبیی بهم تزریق شد ...انگار این حس و بار ها تجربه کردم ....تو بغلش حس ارامش داشتم...بوی تنش خیلی خوب بود ...بوی که دوسش داشتم ...بار ها این بو رو شنیده بودم ولی ..نمیدونم کی...کجا ...این بو همون بوی تنه لِناست ...عاشقانه می پرستیدمش ...خاطرات دوباره برام تکرار شد ...با وجود این بچه تو بغلم دیگ از اون خاطرات نمی ترسیدم....فقط ناراحتم میکرد... اشک تو چشمام جمع شد ولی نمیخواستم سرازیر شه .....از اون موقعی که خانواده ام و لِنا رو از دست دادم ... ن گریه و ن خنده ...هیچکدوم و نداشتم فقط و فقط خشم....
جیمین: میخوای باهم بریم جایی
تهیون دماغشو کشید بالا گفت : اما...مامانم چی
جیمین یه نگاهی به تو کرد و رو به تهیون گفت : اونا تازه اومدن ...برن استراحت کنن هومم؟؟
تهیون: خب...باشه
تهیون دوید رفت سمت ا/ت و بغلت کرد و گفت: مامانی زود برمیگلدم....گریه نکنیی هااا
ا/ت یه لبخند غمگین زدی و گفتی: چشمم مستررر کیم
تهیون هم یه لبخندی زد و دوید سمت جیمین و دستش و گرفت ...جیمین که منتظر همچین چیزی نبود تعجب کرد ...ولی دوست داشت ....دستای نرم تهیون و دوست داشت....دوس داشت همیشه تو دستاش باشه...
تهیون: بریممم
جیمین:عاعا.... بریم
جیمین و تهیون باهم از سالن بزرگ رفتن بیرون .....
اونا تو و کوک و بردن اتاق شکنجه و دوتا تون به یه صندلی بستن .....اشک امونت نمیداد نمیدونسی چیکار کنی ...سعی میکردی دستات و باز کنی ولی نمیشد ...همش به این فکر میکردی که ...جیمین اون بچه رو نمیخواد ....اگع بلاییی سرش بیاره چییی...
کوک: ا/ت اروم باش
ا/ت: نمیتونممم اگع بلاییی سرش بیاره چیی ...هق من میمیرممم
کوک: ا/ت اون هیچ کاری نمیکنه
ا/ت: میکنه ...هق ..میکنه
کوک: ا/ت اروم باش
ا/ت: اخه چجورییییییی هااا
فلش بک پیش جیمین
جیمین دست تهیون و گرفته بود و داشتن راه میرفت ....که
جیمین: خسته شدی
تهیون: هومم خیلی
جیمین وایساد و نشست تا هم قد تهیون بشه ...
جیمین: میخوای بیای بغلم
تهیون: اخه...
جیمین: اخه چی
تهیون: مامانم گفته ....بغل ادم های غریبه نرم
جیمین: من که غریبه نیستم ....من.....من دوست باباتم
تهیون: بابام؟
جیمین: مگه کوک بابات نیس
تهیون: نههه..اون عمومه ..عمو کوک
جیمین که از این تهیون نزدیک بود بال دراره یه لبخندی زد و گفت : که اینطور ...من دوست کوکم
تهیون: دوست عمو کوک؟....
جیمین : اهومم
تهیون: پس چرا داشتید هم و میزدید
جیمین:خب.....(عجب بچه ای ده برابر سنش میفهمه البته ...به خودم رفته شکی درش نی) چیزه شوخی میکردیم
تهیون: ولی لبت خون اومد
جیمین: (ای بابا) میدونی...یکم شوخیه های جدیه ای میکردیم
تهیون: خبب قبوله ... میام بغلت
تهیون و بعد این رفت تو بغل جیمین ...جیمینم محکم گرفتش و بلند شد....
جیمین ویو: نمیدونم چرا با بغل کردنش یه حسه خوبیی بهم تزریق شد ...انگار این حس و بار ها تجربه کردم ....تو بغلش حس ارامش داشتم...بوی تنش خیلی خوب بود ...بوی که دوسش داشتم ...بار ها این بو رو شنیده بودم ولی ..نمیدونم کی...کجا ...این بو همون بوی تنه لِناست ...عاشقانه می پرستیدمش ...خاطرات دوباره برام تکرار شد ...با وجود این بچه تو بغلم دیگ از اون خاطرات نمی ترسیدم....فقط ناراحتم میکرد... اشک تو چشمام جمع شد ولی نمیخواستم سرازیر شه .....از اون موقعی که خانواده ام و لِنا رو از دست دادم ... ن گریه و ن خنده ...هیچکدوم و نداشتم فقط و فقط خشم....
۲۵.۶k
۱۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.