✞رمان انتقام✞ پارت 59
•انتقام
ارسلان: دیانارو در حالی دیدم که داشت سوار تاکسی میشد...
_دیانااا(با داد)
دیانا: با صدای داد ارسلان وایستادم
ولی غرورم اجازه نمیداد برگردم
همونجور وایستادم که گرمی دستشو رو مچ دستم حس کردم
و منم کشون کشون برد اونطرف...
ارسلان: دیانا این مسخره بازیا چیه؟
دیانا: این مسخره بازی نیس ارسلان
فک کردی که میتونی با قلب من بازی کنیو منم
هر دفعه بهت برگردم نخیر آقای کاشی
من دیگه اون دیانای قدیم نیستم...
ارسلان: چرا به متین انقد چسبیدی؟
دیانا: این همه حرف زدم ولی تو باز متین متین میکنی؟
ارسلان: جواب سوالمو بده..
دیانا: دوسش دارم بیشتر از تو بیشتر از هر کسی توی دنیا...
ارسلان: خون جلوی چشمام و گرفته بود
من یک سال منتظر این بودم که بهش برسم
ولی اون چی عاشق شده بود کنترلمو از دست دادم و...
دیانا: با سوختن ی طرف صورتم به خودم اومدم...
ارسلان مچ دستمو سفت از قبل گرفت و
با چشمایی که رنگ خون بود زل زد تو چشام و....
ارسلان: ببین دیانا هر غلطی دلت میخواد بکن ولی نیکا عاشق متینه تو با این انتقامت داری بین اونا فاصله میندازی فهمیدی؟(با داد)
دیانا: مچ دستمو به شدت از دستش کشیدم بیرون
و با صدایی که هق هق توش موج میزد بهش گفتم...
_میدونی انتقام من از تو چیه؟ دیگه نگاهی که با عشق بود نصیب تو نمیشه حتی دیگه اسمتم از لبای من نمیشنوی آقای کاشی
حتی ی ذره دوست داشتن دیگه به تو
داخل وجودم نیست
الان فقط هر وقت منو ببینی با نفرت نگات میکنم
این انتقام منه امیدوارم نیکا و متینم کنار هم خوشبخت بشن...
سریع از فاصله گرفتم و ی ماشین گرفتم رفتن سمت خونه...
ارسلان: با حرفای دیانا هر لحظه احساس میکردم عین ی تانک منفجر میشم اون راست میگف بدترین انتقام از من گرفتن نگاهش بود...
ارسلان: دیانارو در حالی دیدم که داشت سوار تاکسی میشد...
_دیانااا(با داد)
دیانا: با صدای داد ارسلان وایستادم
ولی غرورم اجازه نمیداد برگردم
همونجور وایستادم که گرمی دستشو رو مچ دستم حس کردم
و منم کشون کشون برد اونطرف...
ارسلان: دیانا این مسخره بازیا چیه؟
دیانا: این مسخره بازی نیس ارسلان
فک کردی که میتونی با قلب من بازی کنیو منم
هر دفعه بهت برگردم نخیر آقای کاشی
من دیگه اون دیانای قدیم نیستم...
ارسلان: چرا به متین انقد چسبیدی؟
دیانا: این همه حرف زدم ولی تو باز متین متین میکنی؟
ارسلان: جواب سوالمو بده..
دیانا: دوسش دارم بیشتر از تو بیشتر از هر کسی توی دنیا...
ارسلان: خون جلوی چشمام و گرفته بود
من یک سال منتظر این بودم که بهش برسم
ولی اون چی عاشق شده بود کنترلمو از دست دادم و...
دیانا: با سوختن ی طرف صورتم به خودم اومدم...
ارسلان مچ دستمو سفت از قبل گرفت و
با چشمایی که رنگ خون بود زل زد تو چشام و....
ارسلان: ببین دیانا هر غلطی دلت میخواد بکن ولی نیکا عاشق متینه تو با این انتقامت داری بین اونا فاصله میندازی فهمیدی؟(با داد)
دیانا: مچ دستمو به شدت از دستش کشیدم بیرون
و با صدایی که هق هق توش موج میزد بهش گفتم...
_میدونی انتقام من از تو چیه؟ دیگه نگاهی که با عشق بود نصیب تو نمیشه حتی دیگه اسمتم از لبای من نمیشنوی آقای کاشی
حتی ی ذره دوست داشتن دیگه به تو
داخل وجودم نیست
الان فقط هر وقت منو ببینی با نفرت نگات میکنم
این انتقام منه امیدوارم نیکا و متینم کنار هم خوشبخت بشن...
سریع از فاصله گرفتم و ی ماشین گرفتم رفتن سمت خونه...
ارسلان: با حرفای دیانا هر لحظه احساس میکردم عین ی تانک منفجر میشم اون راست میگف بدترین انتقام از من گرفتن نگاهش بود...
۳۴.۱k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.