سناریو از هوسوک شی
اخبار فرار یه مافیا. و از زیر زمین خونه خودش شنیده بودی
تو تر خیابون و کوچه و مغازه عکسش رو میدیدی..
با این حال که به نظر همه مَردم چهره ترسناکی داشت به نظر تو علی رغم اینکه ترسناک نبود چهره دلنشینی هم برات داشت
نزدیک عکسش که به شیشه مغازه ایی چسبیده بود شدی؛ موهای مشکیِ در هم ریخته روی پیشونیش افتاده بود، زاویه فکش با اینکه عکس از نیم رخ نبود کاملا واضح معلوم بود
چشمای دلربا و فریب دهندش، لبخند کج و مرموزش ، تی شرت مشکی رنگش، دست های کشیدش، رگ گردن و ترقوش..
همه اینا باعث شده بود تک تک اعضای صورتش رو خیره نگاه کنی.
صدای خانم مسنی که لباس صورتی به تن داشت و کیسه پارچه ای نخودی زنگی دستش نگه داشته بود از پشتت شنیده شد که گفت: اینطوری نگاش نکن دختر! یه مافیاس! مافیای فراری!
و بعد کم کم دور شد
به طرف عکس برگشتی و زیر لب جواب دادی: ولی فکر کنم این مافیای خطرناکی که همه میگن..نیاز به کمی عشق داره!
پسری با لباس طوسی ، کلاه و ماسک مشکی رنگ از پشت سرت رد شد و برای چند ثانیه ای کنارت متوقف شد: باهات موافقم.. منم فکر میکنم اون فقط عشقشو میخواد!
و بعد پسر هم مثل خانم صورتی پوش کم کم از دید محو شد
به رفتن پسر خیره شدی و از اینک باهات هم نظر بود خوشحال بودی
کیف دستیت رو جا به جا کردی و به راهت ادامه دادی.
به ساعت مچیت نگاه کردی و زمان باقی مونده تا رسیدن به خونت رو اعلام کردی: خبخب.. ده دقیقه دیگه میرسم خونه..
بعد از عبور از منطقه دست فروش های خوراکی، به خونه رسیدی
رمز در رو زدی و وارد خونه شدی
بر خلاف همیشه لامپ های خونه روشن بود
کیفتو روی میز عسلی کنار کاناپه گذاشتی و چشمات رو دور خونه چرخوندی
صدای باز شدن در اتاقت دلهره رو مثل پیچک دور تنت پیچوند
به سمت اتاق برگشتی ولی کسی نبود
دام دام دیم دام..دام دام دیم دام..صدای آوازش از پشت سرت به گوشت رسید
با ترس و لرز به سمتش برگشتی: ه...هو.. هوسوکا..؟؟
اینبار کاملا شناختیش..بد بوی کل ناحیه ایی که چند سال پیش زندگی میکردید..
-اووه.. دارلینگ!؟ بعد از ۳ سال دیدمت..دلتنگت بودم! خیلی زیاد..بعد از آخرین بار که موهای ابریشمیتو قیچی کردم دیگه ندیدمت تا الان..بزرگ شدی دختر کوچولوم..!
حتی اونموقع هم که برات قلدری میکردم چشمات منو به وجد می آورد..چه برسه به الان که فقط با نگاه کردنت میتونی زنده زنده منو بکشی! از اولم غرورم نزاشت بهت برسم..
اجازه صحبت بهت نمیداد..از تمامی لحظاتش بدون تو گفت..که چقدر دوست داره چقدر دلتنگت بوده
موهاتو پشت گوشت دادی و حرف هاش رو قطع کردی: چطوری اومدی داخل خونه؟ اینجا چیکار میکنی هوسوکا؟ تو که مافیا نبودی..فراری هم نبودی.. چرا انقد چشمات گود رفته؟ صورتت چرا زخمه؟ چیکار کردی با خودت؟؟ همم؟؟
ادامش پارت بعد..
تو تر خیابون و کوچه و مغازه عکسش رو میدیدی..
با این حال که به نظر همه مَردم چهره ترسناکی داشت به نظر تو علی رغم اینکه ترسناک نبود چهره دلنشینی هم برات داشت
نزدیک عکسش که به شیشه مغازه ایی چسبیده بود شدی؛ موهای مشکیِ در هم ریخته روی پیشونیش افتاده بود، زاویه فکش با اینکه عکس از نیم رخ نبود کاملا واضح معلوم بود
چشمای دلربا و فریب دهندش، لبخند کج و مرموزش ، تی شرت مشکی رنگش، دست های کشیدش، رگ گردن و ترقوش..
همه اینا باعث شده بود تک تک اعضای صورتش رو خیره نگاه کنی.
صدای خانم مسنی که لباس صورتی به تن داشت و کیسه پارچه ای نخودی زنگی دستش نگه داشته بود از پشتت شنیده شد که گفت: اینطوری نگاش نکن دختر! یه مافیاس! مافیای فراری!
و بعد کم کم دور شد
به طرف عکس برگشتی و زیر لب جواب دادی: ولی فکر کنم این مافیای خطرناکی که همه میگن..نیاز به کمی عشق داره!
پسری با لباس طوسی ، کلاه و ماسک مشکی رنگ از پشت سرت رد شد و برای چند ثانیه ای کنارت متوقف شد: باهات موافقم.. منم فکر میکنم اون فقط عشقشو میخواد!
و بعد پسر هم مثل خانم صورتی پوش کم کم از دید محو شد
به رفتن پسر خیره شدی و از اینک باهات هم نظر بود خوشحال بودی
کیف دستیت رو جا به جا کردی و به راهت ادامه دادی.
به ساعت مچیت نگاه کردی و زمان باقی مونده تا رسیدن به خونت رو اعلام کردی: خبخب.. ده دقیقه دیگه میرسم خونه..
بعد از عبور از منطقه دست فروش های خوراکی، به خونه رسیدی
رمز در رو زدی و وارد خونه شدی
بر خلاف همیشه لامپ های خونه روشن بود
کیفتو روی میز عسلی کنار کاناپه گذاشتی و چشمات رو دور خونه چرخوندی
صدای باز شدن در اتاقت دلهره رو مثل پیچک دور تنت پیچوند
به سمت اتاق برگشتی ولی کسی نبود
دام دام دیم دام..دام دام دیم دام..صدای آوازش از پشت سرت به گوشت رسید
با ترس و لرز به سمتش برگشتی: ه...هو.. هوسوکا..؟؟
اینبار کاملا شناختیش..بد بوی کل ناحیه ایی که چند سال پیش زندگی میکردید..
-اووه.. دارلینگ!؟ بعد از ۳ سال دیدمت..دلتنگت بودم! خیلی زیاد..بعد از آخرین بار که موهای ابریشمیتو قیچی کردم دیگه ندیدمت تا الان..بزرگ شدی دختر کوچولوم..!
حتی اونموقع هم که برات قلدری میکردم چشمات منو به وجد می آورد..چه برسه به الان که فقط با نگاه کردنت میتونی زنده زنده منو بکشی! از اولم غرورم نزاشت بهت برسم..
اجازه صحبت بهت نمیداد..از تمامی لحظاتش بدون تو گفت..که چقدر دوست داره چقدر دلتنگت بوده
موهاتو پشت گوشت دادی و حرف هاش رو قطع کردی: چطوری اومدی داخل خونه؟ اینجا چیکار میکنی هوسوکا؟ تو که مافیا نبودی..فراری هم نبودی.. چرا انقد چشمات گود رفته؟ صورتت چرا زخمه؟ چیکار کردی با خودت؟؟ همم؟؟
ادامش پارت بعد..
۲۲.۰k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.