ادیت خودمه اصکی نرین
لیلی ی دختره کوچولو بود
از دنیای بزرگ وحشی میترسید
اون زیر دیوارای قصرش بزرگ شده بود
اون تصمیم گرفت فرار کنه
شب وقتی که خورشید غروب میکرد
اون به جنگل رفت
خیلی میترسید
تنهای تنها بود
اونا بهش اخطار دادن
اونجا نرو
اونجا موجوداتی زنگی میکنن
که توی تاریکی قایم شدن
بعد چیزی اومد بیرون
به لیلی گفت :
نمیخواد نگرانم باشی فقط هر جا میرم دنبالم بیا
هرچیزی که آرزوشو داری
بهت میدم فقط بزار بیام داخل قلبت
از دنیای بزرگ وحشی میترسید
اون زیر دیوارای قصرش بزرگ شده بود
اون تصمیم گرفت فرار کنه
شب وقتی که خورشید غروب میکرد
اون به جنگل رفت
خیلی میترسید
تنهای تنها بود
اونا بهش اخطار دادن
اونجا نرو
اونجا موجوداتی زنگی میکنن
که توی تاریکی قایم شدن
بعد چیزی اومد بیرون
به لیلی گفت :
نمیخواد نگرانم باشی فقط هر جا میرم دنبالم بیا
هرچیزی که آرزوشو داری
بهت میدم فقط بزار بیام داخل قلبت
۲.۸k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.