سلام بر آن چشمانی که مدتهاست میلی به دیدن قامت خمیده ی من
سلام بر آن چشمانی که مدتهاست میلی به دیدن قامت خمیدهی من ندارند ...
سلام بر آن معشوقی که غافل از قافلهی من، سینه سوختگیاَم، تنهاییاَم، احساساتم و دلتنگیام در گوشهای از این کرهی خاکی زندگی میکند...
سلام بر آن دلبر دلربا که خواب شیرینش از شب بیداری های ما حیا نمیکند ..
سلام بر آن محال که دمی وهم ممکن شدن ما ندارد ...
سلام بر آن یار بیوفا که کالبد بیرمقم پناه جوی تن اوست ...
سلام آرزوی دلِ بیقرار من ...
بی تو شبی صبح نمیشود، دلی آرام نمیگیرد، دمی بازدم نمیشود، غنچهای گل نمیشود، زمستانی جایَش را به بهار نمیدهد ...
بیتو زندگانی با من هوس پیکار دارد، مرا بیدفاع میبیند.
رسا ست، چه کسی برای مغلوب شدن بهتر از یک سرباز ِ بیسلاحِ دلتنگ خواهد بود؟
هیچ کس و آن هیچ کس منم!
زندگی من زمانی خرد شد که چشمَش به چشمان مشکی ِ تو گره خورد!
دل داد و خریداری نشد...
میخواهم آه و نالهی دلم را در خفا بُکُشم و سینه ام را برایش قبر سازم، اما چه کنم قبرش فریاد میزند من تنگ امدهام کاری کن؟ ...
آه و ناله اش را روی سنگ گذاشتم؛ دلَش به درد آمد و شما ای دوست همچنان خاموشی برگزیدی ...
از فقط گوینده بودن درمانده ام،
دلم برای آن نغمهی شیرین صدایت پَر میزند و پاسخم نمیدهی ...
به یاد میآورم آخرین باری که صدایت را شنیدم هنوز زنده بودم و حال نمیدانم چه مدت از مرگ خاموشم میگُذرد ...
پس از هر فرازی نشیبیست و پس از هر نشیبی فرازی، ممکن است نشیب ما فراق باشد و فرازمان وصال؟ اری؛ وراء هر فراقی وصالیست و جان دوباره گرفتنی ...
پس به روی تو روشن کی شود چراغ دو چَشم خیس من؟
پس خاک پاهایت کی شود توتیای دو چَشم عاشق من؟
پس به گرمای حضورت کی شود دلِ یخ زدهام گرم؟
پس لبخندی از تو کی شود سهم دلِ فرسودهی من؟
پس دلت کی شود خانهی منِ بی سرپناه؟
پس تنت کی شود قفل تنِ من؟
من تو را به آمدنت چَشم به راهم ...
تو که توانگری کاش نظر کنی به ما که به دیدنت سخت محتاجیم...
امید دارم که میآیی و برایت از حرف های در دل ماندهام سخن میگویم، از غم فراقت، از شیرینی وصالت ...
اما امید درمان دلتنگی نیست ...
دلتنگیات مرا بیصدا در خود حل میکند ..
تحمل این همه دلتنگی از طاقت ما بیرون است ..
دلتنگیات بغض است، بغضی در گلویم که راه نفسم را بسته و راهی برای رهایی به من نشان نمیدهد...
پرسیدی چرا دل به تو دادم؟
گفتم من عاقل بودم و به عشق تو دیوانه شدم، دیوانه هم چو دیوانه ببیند خوشش آید..
خندیدی و دوباره دل از من ربودی ...
سپس همه را به یکباره در غالب بغض برایم بازپس فرستادی...
روا نبود دل ببری و بغض بدهی (:
دل ندهی اشک بدهی ...
سراسر محو کمان ابروی تو شد، یکسر عمرم صرف عشق تو ...
بگذریم ...
یاردآ -
#بادِبافشون
سلام بر آن معشوقی که غافل از قافلهی من، سینه سوختگیاَم، تنهاییاَم، احساساتم و دلتنگیام در گوشهای از این کرهی خاکی زندگی میکند...
سلام بر آن دلبر دلربا که خواب شیرینش از شب بیداری های ما حیا نمیکند ..
سلام بر آن محال که دمی وهم ممکن شدن ما ندارد ...
سلام بر آن یار بیوفا که کالبد بیرمقم پناه جوی تن اوست ...
سلام آرزوی دلِ بیقرار من ...
بی تو شبی صبح نمیشود، دلی آرام نمیگیرد، دمی بازدم نمیشود، غنچهای گل نمیشود، زمستانی جایَش را به بهار نمیدهد ...
بیتو زندگانی با من هوس پیکار دارد، مرا بیدفاع میبیند.
رسا ست، چه کسی برای مغلوب شدن بهتر از یک سرباز ِ بیسلاحِ دلتنگ خواهد بود؟
هیچ کس و آن هیچ کس منم!
زندگی من زمانی خرد شد که چشمَش به چشمان مشکی ِ تو گره خورد!
دل داد و خریداری نشد...
میخواهم آه و نالهی دلم را در خفا بُکُشم و سینه ام را برایش قبر سازم، اما چه کنم قبرش فریاد میزند من تنگ امدهام کاری کن؟ ...
آه و ناله اش را روی سنگ گذاشتم؛ دلَش به درد آمد و شما ای دوست همچنان خاموشی برگزیدی ...
از فقط گوینده بودن درمانده ام،
دلم برای آن نغمهی شیرین صدایت پَر میزند و پاسخم نمیدهی ...
به یاد میآورم آخرین باری که صدایت را شنیدم هنوز زنده بودم و حال نمیدانم چه مدت از مرگ خاموشم میگُذرد ...
پس از هر فرازی نشیبیست و پس از هر نشیبی فرازی، ممکن است نشیب ما فراق باشد و فرازمان وصال؟ اری؛ وراء هر فراقی وصالیست و جان دوباره گرفتنی ...
پس به روی تو روشن کی شود چراغ دو چَشم خیس من؟
پس خاک پاهایت کی شود توتیای دو چَشم عاشق من؟
پس به گرمای حضورت کی شود دلِ یخ زدهام گرم؟
پس لبخندی از تو کی شود سهم دلِ فرسودهی من؟
پس دلت کی شود خانهی منِ بی سرپناه؟
پس تنت کی شود قفل تنِ من؟
من تو را به آمدنت چَشم به راهم ...
تو که توانگری کاش نظر کنی به ما که به دیدنت سخت محتاجیم...
امید دارم که میآیی و برایت از حرف های در دل ماندهام سخن میگویم، از غم فراقت، از شیرینی وصالت ...
اما امید درمان دلتنگی نیست ...
دلتنگیات مرا بیصدا در خود حل میکند ..
تحمل این همه دلتنگی از طاقت ما بیرون است ..
دلتنگیات بغض است، بغضی در گلویم که راه نفسم را بسته و راهی برای رهایی به من نشان نمیدهد...
پرسیدی چرا دل به تو دادم؟
گفتم من عاقل بودم و به عشق تو دیوانه شدم، دیوانه هم چو دیوانه ببیند خوشش آید..
خندیدی و دوباره دل از من ربودی ...
سپس همه را به یکباره در غالب بغض برایم بازپس فرستادی...
روا نبود دل ببری و بغض بدهی (:
دل ندهی اشک بدهی ...
سراسر محو کمان ابروی تو شد، یکسر عمرم صرف عشق تو ...
بگذریم ...
یاردآ -
#بادِبافشون
۴۲.۱k
۲۰ آبان ۱۴۰۱