شـآ★پرك ٯلـبم
شـآ★پرك ٯلـبم
ℳ𝒪𝒯ℋ ℳ𝒴 ℋℰ𝒜ℛ𝒯
پــآرت:𝟑
"از دید کوک"
دختره تا اسم منو شنید کرکاش ریخت و فرار کرد
یعنی اون میدونه من کیم؟
الباع... معلومه که میدونه
همه میدونن من کیم
«قصر»
؟؟: خوش اومدین ارباب
بدون توجه بهشون رفتم بالا پیش ته ته هیونگ و ازش خواستم اطلاعات اون دخترو برام بدست بیاره
اون دختر یه رویاست...
زیبایی بیش از حدش باعث میشه کور بشم
اما اون هیچوقت به خواست خودش اینجا نمیاد...
باید بدزدمش؟
"از دید هایری"
اون پسر... خیلی ترسناکه
اون پادشاه سرزمین خونآشام هاست
خیلی هم خطرناکه
قدرت های من،به گرد پای قدرت های اون هم نمیرسه
خیلی قویه
خیلی ترسناکه
خیلی خطرناکه
دیگه اون دور و ورا نمیرم...
اصلا من برای چی میخواستم باهاش دوست شم؟
اهههههه
خیلی نگران بودم
اگه منو بدزده چی؟
خون من خوشمزس... اگه منو بخوره چی؟
اگه خفتم کنه چی؟
تو همین فکرا بودم که چشمام سنگین شد و خوابم رفت...
«صبح روز بعد»
رفته بودم تا برای سوپ یکم قارچ جمع کنم
تنها بودم...اما نزدیک مرز نیستم پس... جای نگرانی نیست
تو حال و هوای خودم بودم که چیزی روی دهنم گزاشته شد و چشمام سیاهی رفت...
وقتی بیدار شدم تو یه جای تاریک بودم و روی یه تخت بودم
کاملا مشخصه که من توی سرزمین خودم نیستم
اونجا هیچ مکان تاریکی وجود نداره و همیشه سر سبزه
یکسی سمتم اومد اما بخواطر تاریکی نمیتونستم صورتشو ببینم
خیلی گنده بود
بالاخره نزدیک تر شد و تونستم صورتشو ببینم
جونگکوک؟
+یااا از جون من چی میخوای؟
_به خونه جدیدت خوش اومدی بیب
_حالا دیگه تو مال منی...
ℳ𝒪𝒯ℋ ℳ𝒴 ℋℰ𝒜ℛ𝒯
پــآرت:𝟑
"از دید کوک"
دختره تا اسم منو شنید کرکاش ریخت و فرار کرد
یعنی اون میدونه من کیم؟
الباع... معلومه که میدونه
همه میدونن من کیم
«قصر»
؟؟: خوش اومدین ارباب
بدون توجه بهشون رفتم بالا پیش ته ته هیونگ و ازش خواستم اطلاعات اون دخترو برام بدست بیاره
اون دختر یه رویاست...
زیبایی بیش از حدش باعث میشه کور بشم
اما اون هیچوقت به خواست خودش اینجا نمیاد...
باید بدزدمش؟
"از دید هایری"
اون پسر... خیلی ترسناکه
اون پادشاه سرزمین خونآشام هاست
خیلی هم خطرناکه
قدرت های من،به گرد پای قدرت های اون هم نمیرسه
خیلی قویه
خیلی ترسناکه
خیلی خطرناکه
دیگه اون دور و ورا نمیرم...
اصلا من برای چی میخواستم باهاش دوست شم؟
اهههههه
خیلی نگران بودم
اگه منو بدزده چی؟
خون من خوشمزس... اگه منو بخوره چی؟
اگه خفتم کنه چی؟
تو همین فکرا بودم که چشمام سنگین شد و خوابم رفت...
«صبح روز بعد»
رفته بودم تا برای سوپ یکم قارچ جمع کنم
تنها بودم...اما نزدیک مرز نیستم پس... جای نگرانی نیست
تو حال و هوای خودم بودم که چیزی روی دهنم گزاشته شد و چشمام سیاهی رفت...
وقتی بیدار شدم تو یه جای تاریک بودم و روی یه تخت بودم
کاملا مشخصه که من توی سرزمین خودم نیستم
اونجا هیچ مکان تاریکی وجود نداره و همیشه سر سبزه
یکسی سمتم اومد اما بخواطر تاریکی نمیتونستم صورتشو ببینم
خیلی گنده بود
بالاخره نزدیک تر شد و تونستم صورتشو ببینم
جونگکوک؟
+یااا از جون من چی میخوای؟
_به خونه جدیدت خوش اومدی بیب
_حالا دیگه تو مال منی...
۹.۹k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.