دازای اوسامو عشق پنهان من
€اومدی من پشت در منتظرم
£چشم
دازای رفت پشت در و چویا بعد از ۲مین اومد
دازای وقتی چویا رو دید از شدت گوگلی بودنش داشت غش میکرد و چویا هم که مرز گوجه رو هم رد کرده بود دازای به سختی نگاهشو از چویا گرفت و اون دوتا باهم دیگه رفتن سمت میز ناهارخوری رانپو و یوماری قبل از دازای غذاشون و خورده بودن
دازای سر میز نشست و چویا صندلی بغلش
غذاشونو تموم کردن که خدمت کار گفت کونیکیدا با دازای کار داره
€بگو بیاد
=سرورم اون کسی که میخواستید رسیدن
€وای اون همیشه سروقت بوده
=بله بگم بیان
€بله حتما
صدای زره و راه رفتنش میومد
؟؟ببخشید میتونم بیام داخل
€آره حتما
×سلام سرورم
€خوش اومدی کوروی سان کونیکیدا میتونی بری
کونیکیدا تعظیمی کوتاهی کرد و رفت
(نکته:اینجا کوروی ۲۸ سالشه)
€دازای سان تا قبل رفتن که قصد ازدواج نداشتی الان این کی چرا بهم نگفتی
€نه نه ما ازدواج نکردیم که من فقط آوردمش اینجا چون...چون (خجالت )
£برای درمان اینجا اومدم
×درمان کی؟
£یکی از همکاری عالیجناب
•€اوفف چویا جمعش کرد وگرنه با زیرکی کوروی میفهمید
×راستی یوسانو سان و کویو سان برگشتن ولی رفتن اتاقای خودشون
€اوه پس تقریبا همه برگشتن
×خب ببخشید خسته تون کردم من میرم
€عیبی نداره مرخص هستین
£دازای ایشون کی بود
€اوه چویا بیا بشین برات بگم
اونا رفتن و روی مبل نشستن
€کوروی سان فرمانده سپاه کشور هستن و مقامشون از کونیکیدا بیشتر فقط ۲۸ سالشه که به این همه مقام رسیده
£ولی اصلا بهش نمی خوره ۲۸ سالش باشه
€اون برام مثل خواهر بزرگتر بود توی تمام تنهایی هام بود
£پس به چشم خواهر میبینیش
€چویا راستی چویا
چویا سرشو گذاشت رو پاهای دازای و خوابش برد
€کوچولو ی دوست داشتنی
دازای آروم سر چویا رو نوازش میکرد
÷سلامم عزیزم
و....
____________________________________________________
خب خب ژیگرا پارت گذاشتم براتون
بهتون بگم موضوع هیچ ربطی به کوروی نداره فقط بین دازای و چویا ست خب
وخبر بد براتون دارم هفته ی بعد اصلا نمی تونم براتون پارت بدم و فکنم اصلا نتونم بیام ویس
سعی میکنم فردا دوسه پارت بدم چون شنبه امتحان دارم جمعه باید بخونم ولی بازم سعی میکنم پارت بدم
£چشم
دازای رفت پشت در و چویا بعد از ۲مین اومد
دازای وقتی چویا رو دید از شدت گوگلی بودنش داشت غش میکرد و چویا هم که مرز گوجه رو هم رد کرده بود دازای به سختی نگاهشو از چویا گرفت و اون دوتا باهم دیگه رفتن سمت میز ناهارخوری رانپو و یوماری قبل از دازای غذاشون و خورده بودن
دازای سر میز نشست و چویا صندلی بغلش
غذاشونو تموم کردن که خدمت کار گفت کونیکیدا با دازای کار داره
€بگو بیاد
=سرورم اون کسی که میخواستید رسیدن
€وای اون همیشه سروقت بوده
=بله بگم بیان
€بله حتما
صدای زره و راه رفتنش میومد
؟؟ببخشید میتونم بیام داخل
€آره حتما
×سلام سرورم
€خوش اومدی کوروی سان کونیکیدا میتونی بری
کونیکیدا تعظیمی کوتاهی کرد و رفت
(نکته:اینجا کوروی ۲۸ سالشه)
€دازای سان تا قبل رفتن که قصد ازدواج نداشتی الان این کی چرا بهم نگفتی
€نه نه ما ازدواج نکردیم که من فقط آوردمش اینجا چون...چون (خجالت )
£برای درمان اینجا اومدم
×درمان کی؟
£یکی از همکاری عالیجناب
•€اوفف چویا جمعش کرد وگرنه با زیرکی کوروی میفهمید
×راستی یوسانو سان و کویو سان برگشتن ولی رفتن اتاقای خودشون
€اوه پس تقریبا همه برگشتن
×خب ببخشید خسته تون کردم من میرم
€عیبی نداره مرخص هستین
£دازای ایشون کی بود
€اوه چویا بیا بشین برات بگم
اونا رفتن و روی مبل نشستن
€کوروی سان فرمانده سپاه کشور هستن و مقامشون از کونیکیدا بیشتر فقط ۲۸ سالشه که به این همه مقام رسیده
£ولی اصلا بهش نمی خوره ۲۸ سالش باشه
€اون برام مثل خواهر بزرگتر بود توی تمام تنهایی هام بود
£پس به چشم خواهر میبینیش
€چویا راستی چویا
چویا سرشو گذاشت رو پاهای دازای و خوابش برد
€کوچولو ی دوست داشتنی
دازای آروم سر چویا رو نوازش میکرد
÷سلامم عزیزم
و....
____________________________________________________
خب خب ژیگرا پارت گذاشتم براتون
بهتون بگم موضوع هیچ ربطی به کوروی نداره فقط بین دازای و چویا ست خب
وخبر بد براتون دارم هفته ی بعد اصلا نمی تونم براتون پارت بدم و فکنم اصلا نتونم بیام ویس
سعی میکنم فردا دوسه پارت بدم چون شنبه امتحان دارم جمعه باید بخونم ولی بازم سعی میکنم پارت بدم
۳۸۹
۱۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.