رمان کوچک
🤎نقاش و قایق ران 🤎
روزی روز گاری نقاشی کنار دریاچه ای زندگی می کرد .
او عاشق طبیعت و هنر دستش بود.
او طوری نقاشی می کشید که انگار طبیعت در نقاشی هایش جان می گیرند .
روزی وسایل خود را برداشت
و به سمت دریاچه بزرگ نزدیک جنگل رفت .
وسایل هنری اش را آماده کرد.
وشروع به نقاشی کردن کوه و دریاچه کرد .
در نقاشی کشیدن غرق شده بود که
صدای کسی را از کنار گوش خود شنید .
_زیباست .
هول کرد و سرخ شد .
سرش و پایین انداخت که مرد گفت :
_دقیقا مانند صورت نورانیت .
؛)))))
دل نوشته کوچکی از
ارباب _دل گون _
روزی روز گاری نقاشی کنار دریاچه ای زندگی می کرد .
او عاشق طبیعت و هنر دستش بود.
او طوری نقاشی می کشید که انگار طبیعت در نقاشی هایش جان می گیرند .
روزی وسایل خود را برداشت
و به سمت دریاچه بزرگ نزدیک جنگل رفت .
وسایل هنری اش را آماده کرد.
وشروع به نقاشی کردن کوه و دریاچه کرد .
در نقاشی کشیدن غرق شده بود که
صدای کسی را از کنار گوش خود شنید .
_زیباست .
هول کرد و سرخ شد .
سرش و پایین انداخت که مرد گفت :
_دقیقا مانند صورت نورانیت .
؛)))))
دل نوشته کوچکی از
ارباب _دل گون _
۳.۰k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.