فیک زخم پارت دوم
_ خب، از این به بعد میتونی راحتِ راحت به زندگی خودت بدون من ادامه بدی!
پسره تعجب کرد!..
_ نیازی به نگرانی نیست.. کس دیگه ای بهتر از من تو رو به سرپرستی میگیره، اونوقت میتونی هر کاری که دلت خواست بکنی...
-منظورتون چیه؟
_ خب، بزار واضح تر واست توضیح بدم، میدونی که تو خیلی از چیزا شرط میبیندم
-همون کارای کثافتی که میکنی نه؟
_دهنتو ببند بچه! با بزرگترت عین آدم حرف بزن
-خب، یعنی منو میفروشی؟
_ یجورایی آره!..
-چرا کاری میکنی که امکان نداره اونو انجام بدم؟
_ یعنی قبول نمیکنی، مگه دست توعه؟
- تو با همین کارای مزخرف باعث مرگ پدرم شدی... حالا ازم انتظار داری کاری که میگی رو انجام بدم؟ درک نمیکنم چجور آدمی هستی!...
_خب ببین ، یه مرد ۲۳ ساله میتونه ازت خوب مراقب باشه ... من پیر شدم و حوصله رسیدگی به کارای تو رو ندارم....
-محاله اینو قبول کنم، لطفا بحث و ادامه نده
_ میتونیم یه کار دیگه هم بکنیم همین الان از خونه من گم میشی و میری بیرون
با شنیدن این حرف مو به تنش سیخ شد!!
هیچ سرپناهی نداشت و نمیدونست چیکار کنه و اینکه از خونه بیرون بره یا نه...
- باشه باشه، هرجوری که تو میخوای، ممنونم ازت زندگیمو به آتیش کشیدی، حتی نمیزاری مامانم و ببینم...
_خواهش میکنم...
-ازت متنفرم ، مردن من بهتر از زندگی کردن کنار توعه، چرا باید کنار کسی که اینهمه پست فطرت و ذلیله باشم؟
_ببین پسر جان فردا شب باید بیای تا اون مرد باهات ملاقات کنه و بعد گم میشی و میری!..
*پسره یه ایده به سرش زد
- باشه قبول میکنم!...
وقتی صبح شد طبق معمول پدربزرگ بیرون از خونه و مشغول کارای خودش...
جئون تصمیم گرفت از خونه بره بیرون ...
بعد چند ساعت(ساعت ۱ شب) که پدربزرگ به خونه برگشت...
_خب خب کجایی آماده شو بریم...
صدایی نشنید
_هه کجا قائم شدی ترسو؟
حس کرد فرار کرده که درست حدس زده بود..
_ ای بچه شیطون فک کردی از زیر دستم میتونی فرار کنی؟ کور خوندی
کم کم عصبانی شد و یه فریاد بلند زد، مطمئن شد که از اونجا فرار کرده
بعد یک ساعت باید پسرو تحویل اون مرد میداد..
خیلی سعی کرد پیداش کنه ولی زمانش زیادی کم بود!...
رفت همونجا که باید همو ملاقات میکردن
جلو در وایستاد و منتظر مَرده موند....
بعد چند دقیقه کیم با لیموزین اومد!!
وقتی اونو دید متوجه شد که با یه بند مافیایی بزرگ طرفه، یکم که دقت کرد فهمید پدر کیم همونی بود که حدود بیست سال قبل پسرش رو به قتل رسونده.....
_ از شدت فشار و استرس رنگش پرید و شروع کرد به سرفه کردن
-خوبی پیرمرد، چیزیت شده؟
_ خوبم....!
- خب خب خب، نوه کوچولوت کجاس؟
_ راستش اون کار داشت به خاطر همین نتونست بیاد...
-مشخصه که دروغ میگی نکنه مُرده؟
_ نه نه، مطمئن باش واست میارم
- فک کنم منو سر به سرت گذاشتی
پسره تعجب کرد!..
_ نیازی به نگرانی نیست.. کس دیگه ای بهتر از من تو رو به سرپرستی میگیره، اونوقت میتونی هر کاری که دلت خواست بکنی...
-منظورتون چیه؟
_ خب، بزار واضح تر واست توضیح بدم، میدونی که تو خیلی از چیزا شرط میبیندم
-همون کارای کثافتی که میکنی نه؟
_دهنتو ببند بچه! با بزرگترت عین آدم حرف بزن
-خب، یعنی منو میفروشی؟
_ یجورایی آره!..
-چرا کاری میکنی که امکان نداره اونو انجام بدم؟
_ یعنی قبول نمیکنی، مگه دست توعه؟
- تو با همین کارای مزخرف باعث مرگ پدرم شدی... حالا ازم انتظار داری کاری که میگی رو انجام بدم؟ درک نمیکنم چجور آدمی هستی!...
_خب ببین ، یه مرد ۲۳ ساله میتونه ازت خوب مراقب باشه ... من پیر شدم و حوصله رسیدگی به کارای تو رو ندارم....
-محاله اینو قبول کنم، لطفا بحث و ادامه نده
_ میتونیم یه کار دیگه هم بکنیم همین الان از خونه من گم میشی و میری بیرون
با شنیدن این حرف مو به تنش سیخ شد!!
هیچ سرپناهی نداشت و نمیدونست چیکار کنه و اینکه از خونه بیرون بره یا نه...
- باشه باشه، هرجوری که تو میخوای، ممنونم ازت زندگیمو به آتیش کشیدی، حتی نمیزاری مامانم و ببینم...
_خواهش میکنم...
-ازت متنفرم ، مردن من بهتر از زندگی کردن کنار توعه، چرا باید کنار کسی که اینهمه پست فطرت و ذلیله باشم؟
_ببین پسر جان فردا شب باید بیای تا اون مرد باهات ملاقات کنه و بعد گم میشی و میری!..
*پسره یه ایده به سرش زد
- باشه قبول میکنم!...
وقتی صبح شد طبق معمول پدربزرگ بیرون از خونه و مشغول کارای خودش...
جئون تصمیم گرفت از خونه بره بیرون ...
بعد چند ساعت(ساعت ۱ شب) که پدربزرگ به خونه برگشت...
_خب خب کجایی آماده شو بریم...
صدایی نشنید
_هه کجا قائم شدی ترسو؟
حس کرد فرار کرده که درست حدس زده بود..
_ ای بچه شیطون فک کردی از زیر دستم میتونی فرار کنی؟ کور خوندی
کم کم عصبانی شد و یه فریاد بلند زد، مطمئن شد که از اونجا فرار کرده
بعد یک ساعت باید پسرو تحویل اون مرد میداد..
خیلی سعی کرد پیداش کنه ولی زمانش زیادی کم بود!...
رفت همونجا که باید همو ملاقات میکردن
جلو در وایستاد و منتظر مَرده موند....
بعد چند دقیقه کیم با لیموزین اومد!!
وقتی اونو دید متوجه شد که با یه بند مافیایی بزرگ طرفه، یکم که دقت کرد فهمید پدر کیم همونی بود که حدود بیست سال قبل پسرش رو به قتل رسونده.....
_ از شدت فشار و استرس رنگش پرید و شروع کرد به سرفه کردن
-خوبی پیرمرد، چیزیت شده؟
_ خوبم....!
- خب خب خب، نوه کوچولوت کجاس؟
_ راستش اون کار داشت به خاطر همین نتونست بیاد...
-مشخصه که دروغ میگی نکنه مُرده؟
_ نه نه، مطمئن باش واست میارم
- فک کنم منو سر به سرت گذاشتی
۹۶۴
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.