پاییز بود و داشت بارون میومد، توی بالکن خونت بودی،داشتی ه
پاییز بود و داشت بارون میومد، توی بالکن خونت بودی،داشتی هات چاکلت کاراملیتو میخوردی، صفحه ی گوشیت باز میشه و شروع میکنه به زنگ خورد، و شماره ی بیمارستان روی صفحه ی گوشیت نمایان شد،
چشمات گرد میشه و گوشیتو برمیداری و تماسو جواب میدی،
ا/ت:الو؟
پرستار:خانم ا/ت؟
ا/ت:خودمم...
پرستار:ما یک بیمار به اسم مانجیرو سانو داریم... که انگار چاقویی توی شکمش فرو رفته... و ... از وقتی به هوش اومده داره اسم شمارو میگه...
با آوردن اسم مایکی چشمات گرد میشه و رنگ از صورتت میپره.
ا/ت:چ... چشم... حتما الان میام...
با عجله گوشیتو قطع میکنی و سمت در میری و پلیور سفیدت رو روی لباس بافت قهوه ای و شلوار کرمی که تنت بود میپوشی و کلید ماشینتو برمیداری و با عجله از خونه خارج میشی، ماشینت رو بر میداری و بدون فکر کردن به هیچ چیز گاز میدی و پیامت های اخطار سرعت روی گوشیت نمایان میشن، اشکهایی که داره از گونت پایین میریزه با باد خشک میشه،
جلوی بیمارستان ایست میکنی و بدون هیچ معطلی سمت پرستار میری و شماره اتاق مایکی رو میگیری و بدو بدو سمت طبقه ی بالا میری،
وارد اتاق مایکی میشی و 2 پرستار بالا سرشن، پرستارا رو کنار میزنی و مایکی رو که چند تا سرم بهش وصله، ضربان قلبش داره آروم میزنه و چشماش تا نیمه بازه میبینی
چشمای سیاه و خالی مایکی با دیدن تو برق میزنه،
به سختی لبخندی میزنه
مایکی:ا/ت چان...
همینطور که اشکات میریزن میری و کنارش میشینی و دستشو محکم میگیری
ا/ت:هیچی نگو...بدتر میشی...
بدون گوش دادن به حرفت ادامه میده
مایکی:یادته؟ یادته وقتی رو که میرفتیم روی یکی از ساختمون های برگ توکیو که منظره قشنگی داشت؟تو شبیه ی فرشته بودی... و من اون وسط ازت بوسه های کوچیکی رو میدزدیدم...
ا/ت:م.. مایکی...
آروم دستشو روی گونت میزاره و صورتشو به خودت نزدیک میکنه، بوسه ی کوچیکی روی لبات میزاره، برخلاف همیشه خیلی سرده، ولی همون طعم شکلاتی همیشگی رو داره...
ناگهان احساس کردی داره لمسش سرد میشه،
مایکی آروم دستاشو از روی گونت بر میداره،
مایکی:دو...دوست دارم..
و آخرین نفسش رو میکشه و چشماشو میبنده.
چشمات گرد میشه و خشکت میزنه
ا/ت:مایکی؟ مایکی؟
آروم تکونش میدی
صدای دستگاه ضربان قلب بلند میشه.
آروم بدن سردش رو تکون میدی
داد میزنی:مایکی!
اشکات مثل آبشار از روی گونت پایین میریزه
پرستارا به سختی تورو ازش دور میکنن و سعی میکنن نجاتش بدن اما تو همچنان داد میزنی و دنیا برات تاریک میشه،
دستتو روی چشمات میزاری و قطره های اشک از روی گونت میریزه،
صدای پرستارا و همهمه کم کم برات محو میشه و تو میمونی و دنیای تاریک و خالیت.
_______
نمیدونم چرا غمگین نوشتم... ولی کلا علاقه زیادی به رمان غمگین دارم🤌😂
چشمات گرد میشه و گوشیتو برمیداری و تماسو جواب میدی،
ا/ت:الو؟
پرستار:خانم ا/ت؟
ا/ت:خودمم...
پرستار:ما یک بیمار به اسم مانجیرو سانو داریم... که انگار چاقویی توی شکمش فرو رفته... و ... از وقتی به هوش اومده داره اسم شمارو میگه...
با آوردن اسم مایکی چشمات گرد میشه و رنگ از صورتت میپره.
ا/ت:چ... چشم... حتما الان میام...
با عجله گوشیتو قطع میکنی و سمت در میری و پلیور سفیدت رو روی لباس بافت قهوه ای و شلوار کرمی که تنت بود میپوشی و کلید ماشینتو برمیداری و با عجله از خونه خارج میشی، ماشینت رو بر میداری و بدون فکر کردن به هیچ چیز گاز میدی و پیامت های اخطار سرعت روی گوشیت نمایان میشن، اشکهایی که داره از گونت پایین میریزه با باد خشک میشه،
جلوی بیمارستان ایست میکنی و بدون هیچ معطلی سمت پرستار میری و شماره اتاق مایکی رو میگیری و بدو بدو سمت طبقه ی بالا میری،
وارد اتاق مایکی میشی و 2 پرستار بالا سرشن، پرستارا رو کنار میزنی و مایکی رو که چند تا سرم بهش وصله، ضربان قلبش داره آروم میزنه و چشماش تا نیمه بازه میبینی
چشمای سیاه و خالی مایکی با دیدن تو برق میزنه،
به سختی لبخندی میزنه
مایکی:ا/ت چان...
همینطور که اشکات میریزن میری و کنارش میشینی و دستشو محکم میگیری
ا/ت:هیچی نگو...بدتر میشی...
بدون گوش دادن به حرفت ادامه میده
مایکی:یادته؟ یادته وقتی رو که میرفتیم روی یکی از ساختمون های برگ توکیو که منظره قشنگی داشت؟تو شبیه ی فرشته بودی... و من اون وسط ازت بوسه های کوچیکی رو میدزدیدم...
ا/ت:م.. مایکی...
آروم دستشو روی گونت میزاره و صورتشو به خودت نزدیک میکنه، بوسه ی کوچیکی روی لبات میزاره، برخلاف همیشه خیلی سرده، ولی همون طعم شکلاتی همیشگی رو داره...
ناگهان احساس کردی داره لمسش سرد میشه،
مایکی آروم دستاشو از روی گونت بر میداره،
مایکی:دو...دوست دارم..
و آخرین نفسش رو میکشه و چشماشو میبنده.
چشمات گرد میشه و خشکت میزنه
ا/ت:مایکی؟ مایکی؟
آروم تکونش میدی
صدای دستگاه ضربان قلب بلند میشه.
آروم بدن سردش رو تکون میدی
داد میزنی:مایکی!
اشکات مثل آبشار از روی گونت پایین میریزه
پرستارا به سختی تورو ازش دور میکنن و سعی میکنن نجاتش بدن اما تو همچنان داد میزنی و دنیا برات تاریک میشه،
دستتو روی چشمات میزاری و قطره های اشک از روی گونت میریزه،
صدای پرستارا و همهمه کم کم برات محو میشه و تو میمونی و دنیای تاریک و خالیت.
_______
نمیدونم چرا غمگین نوشتم... ولی کلا علاقه زیادی به رمان غمگین دارم🤌😂
۱.۸k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.