٭خونـِ خُوشگِل مَن! -پارت34-
[ویو یونهه]
(سئویون رفت بیرون منم پتو رو انداختم اون طرف و نشستم
داشتم توی تاریکی به اتاق نگاه میکردم که در باز شد)
س.ی:شرمنده باید بیای نمیتونم غذاتو بیارم بالا
(بدون هیچ حرفی خزیدم زیر پتوم و دوباره تا بالای سرم کشیدم)
س.ی:(میاد تو و در رو میبنده)شنیدی چی گفتم؟!
من:سیرم شما برو شامتو بخور
س.ی:یونهه
من:بله؟!
س.ی:بیماریت چیه؟! چرا یهو بیهوش شدی؟!
من:(پتو رو از رو سرم میزنم کنار و به چشماش نگاه میکنم)نمیدونم
س.ی:چی؟!
من:نمیدونم! واقعا نمیدونم!! اما اون طور که مامانم میگفت کابوس یه اتفاقیه که توی بچگیم افتاده
هربار هم قبل از اینکه از هوش برم چیزای ناواضحی میبینم ولی نمیتونم بفهمم چیه(سهباره پتو تا بالای سرم اومد)
س.ی:عمم چیز شرمنده که پرسیدم ولی بازم باید بیای پایین متاسفم(و برایداستایل بغلم میکنه)
من:ولم کن نمیخوام بیامم
س.ی:راهی نداری باید یه چیزی بخوری وگرنه ممکنه دوباره بیهوش بشی
من:اولا که هیچ ربطی به خورد و خوراکم نداره بعدشم سیرم نمیخوامم
س.ی:(میزارتم زمین)دروغ نگو من میتونم ذهنتو بخونم
من:چ.. چی؟! تو واقعا میتونی ذهن آدما رو بخونی؟!
س.ی:نه شوخی کردم ولی مشخصه داری دروغ میگی
من:باشه میام(سرمو انداختم پایین و رفتم سمت در)
[من:من سرم درد میکنهه و اینجا زیادیی چراغ روشنهه داره اذیتم میکنهه]
(سئویون جلو افتاد و من پشتش حرکت میکردم و بعد یه مدت حس کردم دیگه چیزیو نمیبینم ولی بازم راه میرفتم که شنیدم سوهی گفت)
س.ه:مامان سئویون اومدد
(پس وایسادم)
س.ی:یونهه هم هست
س.ه:یونهه خوبی؟!
(سئویون رفت بیرون منم پتو رو انداختم اون طرف و نشستم
داشتم توی تاریکی به اتاق نگاه میکردم که در باز شد)
س.ی:شرمنده باید بیای نمیتونم غذاتو بیارم بالا
(بدون هیچ حرفی خزیدم زیر پتوم و دوباره تا بالای سرم کشیدم)
س.ی:(میاد تو و در رو میبنده)شنیدی چی گفتم؟!
من:سیرم شما برو شامتو بخور
س.ی:یونهه
من:بله؟!
س.ی:بیماریت چیه؟! چرا یهو بیهوش شدی؟!
من:(پتو رو از رو سرم میزنم کنار و به چشماش نگاه میکنم)نمیدونم
س.ی:چی؟!
من:نمیدونم! واقعا نمیدونم!! اما اون طور که مامانم میگفت کابوس یه اتفاقیه که توی بچگیم افتاده
هربار هم قبل از اینکه از هوش برم چیزای ناواضحی میبینم ولی نمیتونم بفهمم چیه(سهباره پتو تا بالای سرم اومد)
س.ی:عمم چیز شرمنده که پرسیدم ولی بازم باید بیای پایین متاسفم(و برایداستایل بغلم میکنه)
من:ولم کن نمیخوام بیامم
س.ی:راهی نداری باید یه چیزی بخوری وگرنه ممکنه دوباره بیهوش بشی
من:اولا که هیچ ربطی به خورد و خوراکم نداره بعدشم سیرم نمیخوامم
س.ی:(میزارتم زمین)دروغ نگو من میتونم ذهنتو بخونم
من:چ.. چی؟! تو واقعا میتونی ذهن آدما رو بخونی؟!
س.ی:نه شوخی کردم ولی مشخصه داری دروغ میگی
من:باشه میام(سرمو انداختم پایین و رفتم سمت در)
[من:من سرم درد میکنهه و اینجا زیادیی چراغ روشنهه داره اذیتم میکنهه]
(سئویون جلو افتاد و من پشتش حرکت میکردم و بعد یه مدت حس کردم دیگه چیزیو نمیبینم ولی بازم راه میرفتم که شنیدم سوهی گفت)
س.ه:مامان سئویون اومدد
(پس وایسادم)
س.ی:یونهه هم هست
س.ه:یونهه خوبی؟!
۱.۳k
۰۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.