دازای وانشات
امیدوارم خوشتون بیاد.🙃🙂
کارکتر:دازای
شما:هیما
رابطه:دوست دخترشی.
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
آهی از سر عصبانیت کشیدی و یقهی دازایو محکم تر کشیدی.
دازای داشت روی زمین کشیده میشد.
هیما:بازم میخواستی خودتو بکشی؟اره؟مگه نگفتم دیگه اینکارو نکن؟الان میدمت دست کنیکیدا.
با لگد در دفتر آژانسو باز کردی.
هیما:کنیکیدا بیا اینو بگیر تا میتونی بزنش.
کنیکیدا عینکشو درست کرد:کار خودمه.
کنیکیدا یقه دازایو گرفت و برد توی یکی از اتاقا و شروع کرد زدن دازای و بلند بلند فهش میداد.(کنیکیدا آرام باش آرام)
شما هم اومدین خونه و درو قفل کردین.
نشستین و پاهاتونو توی بغلتون گرفتین.
بغضتون ترکید و شروع کردین به گریه کردن.
هیما:چرا نمیفهمه؟....چرا متوجه نیست؟.....چرا منو درک نمیکنه.؟...چندبار باید بهش بگم اینکارو نکن؟...اینکارو بامن نکن؟من نمیخوام از دستت بدم.
داشتید گریه میکردین که خوابتون برد.
بعد یه ساعت صدای در اومد.
از توی چشمی نگاه کردین و دیدین دازایه.
نمی خواستین بیاد تو.
دازای سرش پایین بود:اهاااا..فهمیدم...هنوز از دستم عصبانی هستی.
سرشو اورد بالا:اما من که نگفتم هنوزم میخوام خودمو بکشم........همهی حرفامو که نمیتونم از پشت در بزنم.
منتظر میمونه تا درو باز کنی.
درو باز کردی.
اومد تو و محکم بغلت کرد.
دازای:اره...درسته که من می خواستم خودمو بکشم...اما من الان تورو دارم...خیلی خوشحالم که انقدر برات مهمم...ازت ممنونم...منم بجاش تا اخرعمرم پیشت میمونم.
خنده ای کرد:سعی میکنم.
کارکتر:دازای
شما:هیما
رابطه:دوست دخترشی.
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
آهی از سر عصبانیت کشیدی و یقهی دازایو محکم تر کشیدی.
دازای داشت روی زمین کشیده میشد.
هیما:بازم میخواستی خودتو بکشی؟اره؟مگه نگفتم دیگه اینکارو نکن؟الان میدمت دست کنیکیدا.
با لگد در دفتر آژانسو باز کردی.
هیما:کنیکیدا بیا اینو بگیر تا میتونی بزنش.
کنیکیدا عینکشو درست کرد:کار خودمه.
کنیکیدا یقه دازایو گرفت و برد توی یکی از اتاقا و شروع کرد زدن دازای و بلند بلند فهش میداد.(کنیکیدا آرام باش آرام)
شما هم اومدین خونه و درو قفل کردین.
نشستین و پاهاتونو توی بغلتون گرفتین.
بغضتون ترکید و شروع کردین به گریه کردن.
هیما:چرا نمیفهمه؟....چرا متوجه نیست؟.....چرا منو درک نمیکنه.؟...چندبار باید بهش بگم اینکارو نکن؟...اینکارو بامن نکن؟من نمیخوام از دستت بدم.
داشتید گریه میکردین که خوابتون برد.
بعد یه ساعت صدای در اومد.
از توی چشمی نگاه کردین و دیدین دازایه.
نمی خواستین بیاد تو.
دازای سرش پایین بود:اهاااا..فهمیدم...هنوز از دستم عصبانی هستی.
سرشو اورد بالا:اما من که نگفتم هنوزم میخوام خودمو بکشم........همهی حرفامو که نمیتونم از پشت در بزنم.
منتظر میمونه تا درو باز کنی.
درو باز کردی.
اومد تو و محکم بغلت کرد.
دازای:اره...درسته که من می خواستم خودمو بکشم...اما من الان تورو دارم...خیلی خوشحالم که انقدر برات مهمم...ازت ممنونم...منم بجاش تا اخرعمرم پیشت میمونم.
خنده ای کرد:سعی میکنم.
۳.۸k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.