"•عشق خونی•" "•پارت13•" "•بخش اول•"
بغضمو به سختی قورت دادم و پریدم بغل*ش.
با صدایی لرزون، اسمشو صدا زدم ـــ هوپی..
متقابلا بغل*م کرد و موهامو نوازش کرد ــ منم دلم برات تنگ شده بود کوچولو.
لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم تا جلوی اشکامو بگیرم
شونه هامو گرفت و به چشمام خیره شد، لبخند قشنگش روی لباش نشست ـــ خوبی؟! همین سؤال کوچیک کافی بود برای شکسته شدن بغض توی گلوم. اشکامو که از هم سبقت میگرفتن، پس زدم و بزرگ ترین دروغ زندگیمو گفتم ـــ اره! خوبم! لبخندش پررنگ تر شد ـــ چرا گریه میکنی خوشگل خانوم؟؟ از لحن حرف زدنش، خندم گرفت و ریز خندیدم ـــ خیلی اینجا بین این هیولاها احساس غریبی میکردم و دلمم برای شما تنگ شده بود، برای همین گریم گرفت. جیهوپ سری تکون داد که گفتم ـــ عمارت هایی که لازمه رو بررسی کردم، دیگه باید برگردم پایگاه. نفسش رو فوت کرد ـــ باشه. به صورت استایل بغلم کرد و از پنجره پرید پایین. نگاهی به اطرافش انداخت و شروع کرد به دویدن. شوگا و جیهوپ بهترین گرگینه هایی هستن که تاحالا دیدم
جلوی بار قدیمی ایستاد و گذاشتتم پایین. در رو باز کردم و با لبخند رفتم داخل. لیسا و یوکی با دیدنم چشماشون برق زد. یکی یکی بغلشون کردم و محکم به خودم فشردمشون، چقدر دلم براشون تنگ شده بود. رفتم طبقه بالا و اروم در اتاق شوگا رو باز کردم. سرش توی لب تاپ بود و چون پشت به من نشسته بود، متوجهم نشد. پاورچین پاورچین رفتم سمش که یهو صداش رو شنیدم ـــ می خوای سوپرایزم کنی مثلا؟! با قیافه اویزون نگاش کردم ـــ حداقل برای شادی دل منم شده، یکبار ضایم نکن -_- رفتم سمتش و همون طور که روی صندلی نشسته بود، از پشت بغلش کردم و دستامو ازاد دور گردنش رها کردم. چونمو گذاشتم روی سرش و لب زدم ـــ دلم برات تنگیده بود، پیشی شوگا. بی حس گفت ـــ ولی من نه، حداقل یک مدتی از دست این چسبیدنات راحت بودم! حرصی لبمو گزیدم، همیشه خدا اذیتم میکنه. لپاشو محکم کشیدم که صدای آخش اومد. با خنده گفتم ـــ زودباش بگو دلت برام تنگ شده بود، وگرنه لپاتو میکنم. اخ اخی کرد و خودشو کشید بالا ـــ باشه دختره ی دیوونه، دلم برای این کارات تنگ شده بود. نیشخندی زدم و لپاشو ول کردم و بوسه ای روی یکی از لپاش زدم. از اتاقش رفتم بیرون و با خنده سری تکون دادم که با به یاواوری اریکا، لبخندم خشک شد. اخم ریزی کردم و رفتم طبقه پایین ـــ اریکا.. لیسا سریع گفت ـــ نگران نباش، چن بار دست به خودکشی زد ولی اجازه ندادیم بمیره.
سری تکون دادم و به سمت اتاقی که داخلش بود، حرکت کردم. یوکی و لیسا هم دنبالم اومدن. وارد اتاق شدم و مقابلش ایستادم. سرش پایین بود که با حس کردن حضورم، سرش رو اورد بالا و گیج نگام کرد. صورتش لاغر شده بود و زیر چشماش کبود و سیاه شده بود. با یاد اوری شبی که به خاطرش دخترونگیمو از دست دادم،دندونامو روی هم ساییدم و سیلی محکمی به صورتش زدم که برق از چشماش پرید. لیسا متعجب نگام کرد ـــ ملیسا، چیکار میکنی. فکمو منقبض کردم و دوباره سیلی محکم تری بعش زدم که گوشه لبش پاره شد. لیسا و یوکی با چشمای گشاد شده نگام میکردن. اتیش دلم خاموش نشد و دوباره سیلی دیگه ای بهش زدم که سمت سیلی خورده صورتش، سرخ شده بود. با نفرت نگام کرد که پوزخندی زدم و رفتم توی دوسانتی صورتش ایستادم ـــ بچه ها برین بیرون، با این حرف دارم. سری تکون دادن و اتاق رو ترک کردن. نفسمو با عصبانیت رها کردم ـــ اونی که باید لبریز از نفرت باشه منم نه تو.
با صدایی لرزون، اسمشو صدا زدم ـــ هوپی..
متقابلا بغل*م کرد و موهامو نوازش کرد ــ منم دلم برات تنگ شده بود کوچولو.
لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم تا جلوی اشکامو بگیرم
شونه هامو گرفت و به چشمام خیره شد، لبخند قشنگش روی لباش نشست ـــ خوبی؟! همین سؤال کوچیک کافی بود برای شکسته شدن بغض توی گلوم. اشکامو که از هم سبقت میگرفتن، پس زدم و بزرگ ترین دروغ زندگیمو گفتم ـــ اره! خوبم! لبخندش پررنگ تر شد ـــ چرا گریه میکنی خوشگل خانوم؟؟ از لحن حرف زدنش، خندم گرفت و ریز خندیدم ـــ خیلی اینجا بین این هیولاها احساس غریبی میکردم و دلمم برای شما تنگ شده بود، برای همین گریم گرفت. جیهوپ سری تکون داد که گفتم ـــ عمارت هایی که لازمه رو بررسی کردم، دیگه باید برگردم پایگاه. نفسش رو فوت کرد ـــ باشه. به صورت استایل بغلم کرد و از پنجره پرید پایین. نگاهی به اطرافش انداخت و شروع کرد به دویدن. شوگا و جیهوپ بهترین گرگینه هایی هستن که تاحالا دیدم
جلوی بار قدیمی ایستاد و گذاشتتم پایین. در رو باز کردم و با لبخند رفتم داخل. لیسا و یوکی با دیدنم چشماشون برق زد. یکی یکی بغلشون کردم و محکم به خودم فشردمشون، چقدر دلم براشون تنگ شده بود. رفتم طبقه بالا و اروم در اتاق شوگا رو باز کردم. سرش توی لب تاپ بود و چون پشت به من نشسته بود، متوجهم نشد. پاورچین پاورچین رفتم سمش که یهو صداش رو شنیدم ـــ می خوای سوپرایزم کنی مثلا؟! با قیافه اویزون نگاش کردم ـــ حداقل برای شادی دل منم شده، یکبار ضایم نکن -_- رفتم سمتش و همون طور که روی صندلی نشسته بود، از پشت بغلش کردم و دستامو ازاد دور گردنش رها کردم. چونمو گذاشتم روی سرش و لب زدم ـــ دلم برات تنگیده بود، پیشی شوگا. بی حس گفت ـــ ولی من نه، حداقل یک مدتی از دست این چسبیدنات راحت بودم! حرصی لبمو گزیدم، همیشه خدا اذیتم میکنه. لپاشو محکم کشیدم که صدای آخش اومد. با خنده گفتم ـــ زودباش بگو دلت برام تنگ شده بود، وگرنه لپاتو میکنم. اخ اخی کرد و خودشو کشید بالا ـــ باشه دختره ی دیوونه، دلم برای این کارات تنگ شده بود. نیشخندی زدم و لپاشو ول کردم و بوسه ای روی یکی از لپاش زدم. از اتاقش رفتم بیرون و با خنده سری تکون دادم که با به یاواوری اریکا، لبخندم خشک شد. اخم ریزی کردم و رفتم طبقه پایین ـــ اریکا.. لیسا سریع گفت ـــ نگران نباش، چن بار دست به خودکشی زد ولی اجازه ندادیم بمیره.
سری تکون دادم و به سمت اتاقی که داخلش بود، حرکت کردم. یوکی و لیسا هم دنبالم اومدن. وارد اتاق شدم و مقابلش ایستادم. سرش پایین بود که با حس کردن حضورم، سرش رو اورد بالا و گیج نگام کرد. صورتش لاغر شده بود و زیر چشماش کبود و سیاه شده بود. با یاد اوری شبی که به خاطرش دخترونگیمو از دست دادم،دندونامو روی هم ساییدم و سیلی محکمی به صورتش زدم که برق از چشماش پرید. لیسا متعجب نگام کرد ـــ ملیسا، چیکار میکنی. فکمو منقبض کردم و دوباره سیلی محکم تری بعش زدم که گوشه لبش پاره شد. لیسا و یوکی با چشمای گشاد شده نگام میکردن. اتیش دلم خاموش نشد و دوباره سیلی دیگه ای بهش زدم که سمت سیلی خورده صورتش، سرخ شده بود. با نفرت نگام کرد که پوزخندی زدم و رفتم توی دوسانتی صورتش ایستادم ـــ بچه ها برین بیرون، با این حرف دارم. سری تکون دادن و اتاق رو ترک کردن. نفسمو با عصبانیت رها کردم ـــ اونی که باید لبریز از نفرت باشه منم نه تو.
۶۴.۸k
۱۲ اسفند ۱۴۰۱