حوالی ساعت صفر!
حوالی ساعت صفر!
به نام خداوند زیرزمین. تمام شهر در هالهای از نور قرار گرفته و انسان ها یکدیگر را همانطوری که هستند میبینند؛ هالهی نور. آخرین روزهای پاییز در حال سپری شدن است. واقعیتش را هوای سرشار از آلودگی و حقیقتش را باران جاری در جویبار زندگی حکایت میکند. از این رو، داستان هرکس متفاوت است. یکی سیگار بهدست و دود بر کف، مینشیند بر بام یک ساختمانِ چندطبقه و خیابان را تماشا میکند. دیگری با پای پیاده، از خانه تا خانه با جانانش حرف میزند و تسکین دهندهی جانش میشود. کسی هم مثل ما پرت میشود در عمق و قدم میزند در خود. اما من که چیز زیادی نمیخواستم. دلم فقط بخشی از کل طبیعت را میخواست. دقیقا هزار متر توی کویر. یا صد متر جا در صحرا. اما آنچه که معلوما به ما رسید، همین دل به دریا زدن های معمولی بود. حیف که این شهر، مایههای ننگش، آخرِ سر، همین تَه ماندهی پهلوانها را هم در موزهی های متروکه دق میدهد. برعکس، دیار ما چون گَنگَش خیلی پایین است، جنگش هم این ریختی است؛ که در آن فیالمثل تَن میرود به مصاف تناور. و اَلنگو به دست، میرزمد با بر و بازوی جاسم؛ و جز نسیم، مردی پیدا نمیشود تا راهبندان درست کند جلوی نامردیِ جَسیم. خدارا شکر. این هم از مشکل لوکیشن که حل شد. پس بر میگردیم به کوچه. یکبار دیگر، ۱۰ کیلومتر راهم را دور میکنم تا بیشتر صدایش را بشنوم. راستیَتِش، این روزها بیش از هر چیز به صدایش اعتیاد پیدا کردهام. روشن است که حق با جوانی است و من، فقط مانع او هستم... زنده باد زندگی! زنده باد عاشقی!
پ.ن: اوایل آبان ماه پارسال باران میبارید. فیلم اون خاطره تا نوشتن داستانش حد فاصل یک ماه زمان برد. حدودا یکسال هم طول کشید تا پستش کنم. خدارا شکر که هنوز نفس میکشیم؛ هرچند به زحمت، هرچند با تلخی...
به نام خداوند زیرزمین. تمام شهر در هالهای از نور قرار گرفته و انسان ها یکدیگر را همانطوری که هستند میبینند؛ هالهی نور. آخرین روزهای پاییز در حال سپری شدن است. واقعیتش را هوای سرشار از آلودگی و حقیقتش را باران جاری در جویبار زندگی حکایت میکند. از این رو، داستان هرکس متفاوت است. یکی سیگار بهدست و دود بر کف، مینشیند بر بام یک ساختمانِ چندطبقه و خیابان را تماشا میکند. دیگری با پای پیاده، از خانه تا خانه با جانانش حرف میزند و تسکین دهندهی جانش میشود. کسی هم مثل ما پرت میشود در عمق و قدم میزند در خود. اما من که چیز زیادی نمیخواستم. دلم فقط بخشی از کل طبیعت را میخواست. دقیقا هزار متر توی کویر. یا صد متر جا در صحرا. اما آنچه که معلوما به ما رسید، همین دل به دریا زدن های معمولی بود. حیف که این شهر، مایههای ننگش، آخرِ سر، همین تَه ماندهی پهلوانها را هم در موزهی های متروکه دق میدهد. برعکس، دیار ما چون گَنگَش خیلی پایین است، جنگش هم این ریختی است؛ که در آن فیالمثل تَن میرود به مصاف تناور. و اَلنگو به دست، میرزمد با بر و بازوی جاسم؛ و جز نسیم، مردی پیدا نمیشود تا راهبندان درست کند جلوی نامردیِ جَسیم. خدارا شکر. این هم از مشکل لوکیشن که حل شد. پس بر میگردیم به کوچه. یکبار دیگر، ۱۰ کیلومتر راهم را دور میکنم تا بیشتر صدایش را بشنوم. راستیَتِش، این روزها بیش از هر چیز به صدایش اعتیاد پیدا کردهام. روشن است که حق با جوانی است و من، فقط مانع او هستم... زنده باد زندگی! زنده باد عاشقی!
پ.ن: اوایل آبان ماه پارسال باران میبارید. فیلم اون خاطره تا نوشتن داستانش حد فاصل یک ماه زمان برد. حدودا یکسال هم طول کشید تا پستش کنم. خدارا شکر که هنوز نفس میکشیم؛ هرچند به زحمت، هرچند با تلخی...
۹.۶k
۱۵ آذر ۱۴۰۳