فیک عش خونی پارت9 بخش دوم
پوزخندی زدم وقتی انقدر هرزه یک شبه زیاده چرا باید سایا رو که انقدر خونش استثناییه یا اریکا رو که رابطه باهاش باعث دردسر میشه رو درگیر نیازم کنم!؟ سایا رو نباید از دست بدم و واقعا باارزشه و اریکا هم دختر یکی از بزرگ ترین مافیا هاس، نمی تونم یک شب ازش استفاده کنم و بعد ولش کنم. به سمت اتاقم حرکت کردم که دیدم اریکا جلوی در اتاقم بیهوش افتاده! بدنش مثل گچ سفید شده بود و به سختی نفس میکشید. روی دستام بلندش کردم و در اتاقم رو باز کردم و گذاشتمش روی تختم. کنارش روی تخت نشستم و به چهرش خیره شدم، چرا اوردمش توی اتاقم؟! اتاق خودش که چن تا اتاق اون طرف تره. کلافه سری تکون دادم و کنارش روی تخت دراز کشیدم. بدنش رو چن بار برانداز کردم، برای اولین بار حس کردم دلم می خواد مال من باشه و بهش دست بزنم ولی این حس قطعا به خاطر مست بودنمه. دستمو دور کمرش حلقه کردم و به خودم چسبوندمش و چشمام رو بستم. حالا که نمی تونم به عنوان زیر خوابی ازش استفاده کنم پس میتونه نقش بالشتی که هرشب توی دستام فشارش میدم تا خوابم ببره رو برام داشته باشه!<br>
اریکا(ملیسا): صبح با حسه له شدن، چشمامو باز کردم. احساس خفگی میکنم. گیج به موقعیتم نگاه کردم که دیدم...اوا من چرا توی بغل جیمینم؟! *-* چن بار پلک زدم و به چشمای بستش خیره شدم. برای اولین بار می تونستم بدون اینکه پوزخندش رو ببینم با خیال راحت اجزای صورتش رو انالیز کنم. موهای پریشون و لپ های بانمکش رو از نظر گذروندم و رسیدم به لب های پفکیش که یهو بدون اینکه چشماشو باز کنه، گفت ـــ بسه با نگاهت قورتم دادی! سریع سرمو انداختم پایین و لبمو گزیدم. اییش باز الان فکر می کنه تحفه اس -_- دستمو گذاشتم روی قفسه سینش و هلش دادم که فهمید می خوام بلند بشم و حلقه دستش دور کمرم رو شل کرد. روی تخت نشستم و چشمامو مالیدم و گیج به اطرافم نگاه کردم. اینجا که اتاق این یارویه! من چرا اینجام؟ دیشب...چه اتفاقی افتاد!؟ با به یاداوری اتفاقات دیشب، مو به تنم سیخ شد. واقعا شب ترسناکی بود. پوفی کردم و نگاهی به خودم انداختم، خاک عالللمممم من چرا این لباس خواب کوتاه تنمه. حرصی لبمو جویدم، اخ عجب غلطی کردم اینو پوشیدم. قبل از اینکه متوجه گند کاری های دیگم بشم خواستم بلند بشم و برم که یهو مچ دستمو گرفت. منتظر نگاش کردم که بلند شد و نشست ـــ گشنمه! یک ابروم پرید بالا ـــ خب به من چه؟ *-* سری تکون داد و زیرلب گفت ـــ تو واقعا خنگی! اخم ریزی کردم ـــ هوی ، شنیدم چی گفتیا. پوزخندی زد و اومد جلو، چونمو داد بالا و یهو از وسط گلوم گاز گرفت. از درد وحشتناکش اشکام سرازیر شدن. به سختی اب دهنم رو قورت دادم و دستامو مشت کردم. بعد چند مین عقب کشید و خون دور لبش رو با پشت دستش تمیز کرد. پوزخندی زد و بلند شد و رفت توی حموم. با نفرت نگاش کردم و اتاق رو ترک کردم و در رو محکم کوبیدم. سریع رفتم اتاق خودم و لباس مناسبی پوشیدم. دستی به گردنم کشیدم که صحنه دیشب جلوی چشمام نقش بست...اون دختر مو بلند سعی داشت خفم کنه، ولی اون کی بود؟ شونه ای بالا انداختم....حتما اونم یک خوناشام کثیف بود دیگه. موهامو گوجه ای شلخته بالای سرم بستم و اتاق رو ترک کردم. پله ها رو دوتا یکی کردم و به سمت پذیرایی دویدم. رسما روده کوچیکم، روده بزرگم رو بلعید. سر میز نشستم و مشغول شدم. با شنیدن صدایی مثل صدای خرس، سیخ سر جام نشستم.<br>
پشت سرمو نگاه کردم که دیدم تهیونگ در حال خمیازه کشیدنه و داره میاد سر میز. چشمامو ریز کردم، این دیگه چه خمیازه ایه؟ وات د فاک -_- اومد سر میز رو به روم نشست و با نیش باز گفت ـــ صبح بخیر، خسته به نظر میای اریکا. با به یاداوری رفتار دیشبش، ناخوداگاه نیشخندی زدم ـــ ولی تو معلومه حسابی کیفت کوکه! سؤالی نگام کرد که شونه ای بالا انداختم. این فردی که رو به روم نشسته به اونی که دیشب دیدم زمین تا اسمون فرق داره در واقع...چهره واقعیشون رو دیشب دیدم. کوک هم با چشمای نیمه باز اومد سمت میز و یک پس گردنی زد به تهیونگ و با همون حالت خمارش گفت ـــ نکبت تا صبح خروپف کردی نذاشتی کپه مرگمو بذارم-_- تهیونگ گردنش رو ماساژ داد ـــ خب خودت اومدی اتاق من خوابیدی! کوک اخم ریزی کرد ـــ اونجا اتاق مهمان بود، نه اتاق تو. ته لبخند ژیکوندی زد ـــ ولی من همیشه از اون اتاق استفاده میکنم پس ماله منه. مات نگاشون کردم...اینا الان دارن منو خر فرض میکنن، پس عمه های من بودن نصفه شب مهمونی گرفته بودن برای خودشون!؟ *-* نا خواسته پوزخند کوچیکی زدم که تهیونگ گفت ـــ تو هم ناراحتی، نه؟ یک ابروم پرید بالا ـــ از چی؟ ته پوفی کرد ـــ از اینکه پسر عموی جیمین دعوتمون کرده عمارتش و یک هفته ای رو اونجاییم.
اریکا(ملیسا): صبح با حسه له شدن، چشمامو باز کردم. احساس خفگی میکنم. گیج به موقعیتم نگاه کردم که دیدم...اوا من چرا توی بغل جیمینم؟! *-* چن بار پلک زدم و به چشمای بستش خیره شدم. برای اولین بار می تونستم بدون اینکه پوزخندش رو ببینم با خیال راحت اجزای صورتش رو انالیز کنم. موهای پریشون و لپ های بانمکش رو از نظر گذروندم و رسیدم به لب های پفکیش که یهو بدون اینکه چشماشو باز کنه، گفت ـــ بسه با نگاهت قورتم دادی! سریع سرمو انداختم پایین و لبمو گزیدم. اییش باز الان فکر می کنه تحفه اس -_- دستمو گذاشتم روی قفسه سینش و هلش دادم که فهمید می خوام بلند بشم و حلقه دستش دور کمرم رو شل کرد. روی تخت نشستم و چشمامو مالیدم و گیج به اطرافم نگاه کردم. اینجا که اتاق این یارویه! من چرا اینجام؟ دیشب...چه اتفاقی افتاد!؟ با به یاداوری اتفاقات دیشب، مو به تنم سیخ شد. واقعا شب ترسناکی بود. پوفی کردم و نگاهی به خودم انداختم، خاک عالللمممم من چرا این لباس خواب کوتاه تنمه. حرصی لبمو جویدم، اخ عجب غلطی کردم اینو پوشیدم. قبل از اینکه متوجه گند کاری های دیگم بشم خواستم بلند بشم و برم که یهو مچ دستمو گرفت. منتظر نگاش کردم که بلند شد و نشست ـــ گشنمه! یک ابروم پرید بالا ـــ خب به من چه؟ *-* سری تکون داد و زیرلب گفت ـــ تو واقعا خنگی! اخم ریزی کردم ـــ هوی ، شنیدم چی گفتیا. پوزخندی زد و اومد جلو، چونمو داد بالا و یهو از وسط گلوم گاز گرفت. از درد وحشتناکش اشکام سرازیر شدن. به سختی اب دهنم رو قورت دادم و دستامو مشت کردم. بعد چند مین عقب کشید و خون دور لبش رو با پشت دستش تمیز کرد. پوزخندی زد و بلند شد و رفت توی حموم. با نفرت نگاش کردم و اتاق رو ترک کردم و در رو محکم کوبیدم. سریع رفتم اتاق خودم و لباس مناسبی پوشیدم. دستی به گردنم کشیدم که صحنه دیشب جلوی چشمام نقش بست...اون دختر مو بلند سعی داشت خفم کنه، ولی اون کی بود؟ شونه ای بالا انداختم....حتما اونم یک خوناشام کثیف بود دیگه. موهامو گوجه ای شلخته بالای سرم بستم و اتاق رو ترک کردم. پله ها رو دوتا یکی کردم و به سمت پذیرایی دویدم. رسما روده کوچیکم، روده بزرگم رو بلعید. سر میز نشستم و مشغول شدم. با شنیدن صدایی مثل صدای خرس، سیخ سر جام نشستم.<br>
پشت سرمو نگاه کردم که دیدم تهیونگ در حال خمیازه کشیدنه و داره میاد سر میز. چشمامو ریز کردم، این دیگه چه خمیازه ایه؟ وات د فاک -_- اومد سر میز رو به روم نشست و با نیش باز گفت ـــ صبح بخیر، خسته به نظر میای اریکا. با به یاداوری رفتار دیشبش، ناخوداگاه نیشخندی زدم ـــ ولی تو معلومه حسابی کیفت کوکه! سؤالی نگام کرد که شونه ای بالا انداختم. این فردی که رو به روم نشسته به اونی که دیشب دیدم زمین تا اسمون فرق داره در واقع...چهره واقعیشون رو دیشب دیدم. کوک هم با چشمای نیمه باز اومد سمت میز و یک پس گردنی زد به تهیونگ و با همون حالت خمارش گفت ـــ نکبت تا صبح خروپف کردی نذاشتی کپه مرگمو بذارم-_- تهیونگ گردنش رو ماساژ داد ـــ خب خودت اومدی اتاق من خوابیدی! کوک اخم ریزی کرد ـــ اونجا اتاق مهمان بود، نه اتاق تو. ته لبخند ژیکوندی زد ـــ ولی من همیشه از اون اتاق استفاده میکنم پس ماله منه. مات نگاشون کردم...اینا الان دارن منو خر فرض میکنن، پس عمه های من بودن نصفه شب مهمونی گرفته بودن برای خودشون!؟ *-* نا خواسته پوزخند کوچیکی زدم که تهیونگ گفت ـــ تو هم ناراحتی، نه؟ یک ابروم پرید بالا ـــ از چی؟ ته پوفی کرد ـــ از اینکه پسر عموی جیمین دعوتمون کرده عمارتش و یک هفته ای رو اونجاییم.
۷۰.۲k
۱۱ اسفند ۱۴۰۱