افکارم یکی یکی روی زمین می افتادند و آنقدر دست و پا میزدن
افکارم یکی یکی روی زمین میافتادند و آنقدر دست و پا میزدند تا در باتلاقِ بدنم جان میباختند . .
از وضعیتی که برایم پیش آمده بود خوشحال بودم و لبخندی شبیه اشک صورتم را فرا گرفته بود ؛ راستش خیلی وقت بود که همین افکارهای مزخرف مرا تا نیمه شبها بیدار نگه داشته بودند و مانع از بهدست آوردن آرامش درونیام میشدند ، همین افکار مزخرف بودند که منرا میسوزاندند و من نمیتوانستم جلویشان را بگیریم ، افکار مزخرفی که هر لحظه مرا تا جنون میبردند و نمیگذاشتند مرگ را در آغوش بگیرم و حالا هر چه بر سرشان میآمد حقشان بود . .
میدانستم که آسیبی جبران ناپذیر به خودم زدهام اما مهم نبود ؛ در هر حال چه اهمیتی داشت ؟ همین روزها بود که همین افکار مزخرف مرا به کشتن میدادند ؛ یا من باید کارشان را میساختم یا آنها کار من را . .
به طرف دستشویی میروم ؛ خون را از روی صورتم پاک میکنم و دست هایم را میشویم و داخل آیینه به خودم نگاه میکنم ؛ کسی که میبینم را نمیشناسم ، گویا منم و من آدمی بودم با چاقویی که در مغزش گیر کرده بود :)
از وضعیتی که برایم پیش آمده بود خوشحال بودم و لبخندی شبیه اشک صورتم را فرا گرفته بود ؛ راستش خیلی وقت بود که همین افکارهای مزخرف مرا تا نیمه شبها بیدار نگه داشته بودند و مانع از بهدست آوردن آرامش درونیام میشدند ، همین افکار مزخرف بودند که منرا میسوزاندند و من نمیتوانستم جلویشان را بگیریم ، افکار مزخرفی که هر لحظه مرا تا جنون میبردند و نمیگذاشتند مرگ را در آغوش بگیرم و حالا هر چه بر سرشان میآمد حقشان بود . .
میدانستم که آسیبی جبران ناپذیر به خودم زدهام اما مهم نبود ؛ در هر حال چه اهمیتی داشت ؟ همین روزها بود که همین افکار مزخرف مرا به کشتن میدادند ؛ یا من باید کارشان را میساختم یا آنها کار من را . .
به طرف دستشویی میروم ؛ خون را از روی صورتم پاک میکنم و دست هایم را میشویم و داخل آیینه به خودم نگاه میکنم ؛ کسی که میبینم را نمیشناسم ، گویا منم و من آدمی بودم با چاقویی که در مغزش گیر کرده بود :)
۳.۳k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.