فیک زخم پارت ششم
چن دقیقه سکوت کرد و ترجیح داد چیزی نگه....
_ خب تو میتونی اینجا راحت باشی ، یکم کار دارم باید برم ، شب برمی گردم...
از اون حس که باید حرفای یکیو به زور قبول کنه متنفر بود...
ساعت ۹ شب...
در و باز کرد و وارد عمارت شد
_ خب حالت چطوره، میدونم یکم حوصله سر بره ولی فقط چند ساعت بود از این به بعد هر روز و هر شب بهت خوش میگذره...
-برام مهم نیست که بهم بد میگذره، خوش میگذره، هیچی هیچی نمیخوام فقط منو ول کن!!!..
_ اوه، عصبانی نشو! کاریت ندارم که بچه جان
-از اینکه میگی بچه جان خوشم نمیاد، فک کنم میدونی که نزدیک ۱۸ سالمه...
_نمیخوام بحثی که چندان جدی نیس رو ادامه بدیم ، پاشو میخوام به یه شام دعوتت کنم
-ممنون ولی من میلی ندارم
_ فک کنم به خاطر همینه که این همه کوچولو موندی نه؟
حدود ۴ ماه همین روند ادامه پیدا کرد...
تا اینکه کیم یه درخواست متفاوتی از جئون کرد
_ وقتش رسیده که تو رو هم مثل خودم کنم، میتونی وارد همین مافیا بشی و با من همکاری کنی....
- آممم... من نمیتونم همچنین کاری کنم ، فک نکنم مثل تو باشم و کشتن آدما رو مث یه بازی بگیرم...
درباره این موضوع چن ساعت صحبت کردن ولی جئون قبول نکرد...
کیم از اینکه این همه مخالفت میکرد عصبانی شد پس خواست شب براش خوش بگذره
ساعت ۲ شب....
وقتی جئون خوابیده بود در اتاق رو باز کرد ...
- چی کار داری ساعت ۲؟ دیوونه شدی؟
_ نه اصلا، خیلی هم عالیم
-خوبه پس میتونی بری یه جای دیگه و بخوابی یا هر غلطی که میکنی، فقط جلوی من نباش...
_برات میخوام یه چیزی اعتراف کنم من واقعا عاشقتم....
-عاشقمی؟ نکنه ...؟
_ نه ببین برام یه حس عجیبی میدی
کسی که میتونم براش هرکاری بکنم یعنی واسم زیادی خاصه
به چشاش زل زد و منتظر واکنشش بود....
_ میتونم بدن زیبایی که داری رو ببینم؟ البته نیاز به اجازه نداره همه چیت واسه منه...
-معلومه چی داری میگی؟ مس... شدی؟
به جئون قدم به قدم نزدیک تر میشد
پسره چون براش هیچی مهم نبود بدون استرس به دیوار تکیه داده بود...
_ خب تو میتونی اینجا راحت باشی ، یکم کار دارم باید برم ، شب برمی گردم...
از اون حس که باید حرفای یکیو به زور قبول کنه متنفر بود...
ساعت ۹ شب...
در و باز کرد و وارد عمارت شد
_ خب حالت چطوره، میدونم یکم حوصله سر بره ولی فقط چند ساعت بود از این به بعد هر روز و هر شب بهت خوش میگذره...
-برام مهم نیست که بهم بد میگذره، خوش میگذره، هیچی هیچی نمیخوام فقط منو ول کن!!!..
_ اوه، عصبانی نشو! کاریت ندارم که بچه جان
-از اینکه میگی بچه جان خوشم نمیاد، فک کنم میدونی که نزدیک ۱۸ سالمه...
_نمیخوام بحثی که چندان جدی نیس رو ادامه بدیم ، پاشو میخوام به یه شام دعوتت کنم
-ممنون ولی من میلی ندارم
_ فک کنم به خاطر همینه که این همه کوچولو موندی نه؟
حدود ۴ ماه همین روند ادامه پیدا کرد...
تا اینکه کیم یه درخواست متفاوتی از جئون کرد
_ وقتش رسیده که تو رو هم مثل خودم کنم، میتونی وارد همین مافیا بشی و با من همکاری کنی....
- آممم... من نمیتونم همچنین کاری کنم ، فک نکنم مثل تو باشم و کشتن آدما رو مث یه بازی بگیرم...
درباره این موضوع چن ساعت صحبت کردن ولی جئون قبول نکرد...
کیم از اینکه این همه مخالفت میکرد عصبانی شد پس خواست شب براش خوش بگذره
ساعت ۲ شب....
وقتی جئون خوابیده بود در اتاق رو باز کرد ...
- چی کار داری ساعت ۲؟ دیوونه شدی؟
_ نه اصلا، خیلی هم عالیم
-خوبه پس میتونی بری یه جای دیگه و بخوابی یا هر غلطی که میکنی، فقط جلوی من نباش...
_برات میخوام یه چیزی اعتراف کنم من واقعا عاشقتم....
-عاشقمی؟ نکنه ...؟
_ نه ببین برام یه حس عجیبی میدی
کسی که میتونم براش هرکاری بکنم یعنی واسم زیادی خاصه
به چشاش زل زد و منتظر واکنشش بود....
_ میتونم بدن زیبایی که داری رو ببینم؟ البته نیاز به اجازه نداره همه چیت واسه منه...
-معلومه چی داری میگی؟ مس... شدی؟
به جئون قدم به قدم نزدیک تر میشد
پسره چون براش هیچی مهم نبود بدون استرس به دیوار تکیه داده بود...
۸۲۳
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.