عشق ممنوعه (2) Part
دازای: چه برنامه ای؟
آتسوشی: قرارتون با مادام آکاری
دازای دستی به سرش کشید واقعا حوصلشو نداشت.
دازای: نمیشه بزاریش واسه یه وقت دیگه
آتسوشی: راستش نمیشه دازای ـ سان آکاری ـ سان قرارو برای دوساعت دیگه گذاشتن وقت نمیشه بهشون اطلاع بدیم
دازای نفسی کشید و سرشو تکون داد و دوباره راه افتاد
دازای: کجا
آتسوشی: باغ میراث قربان
دازای بدون سوال سرشو تکون داد و از قصر خارج شد. این اصلا عادی نبود، دازای معمولا روحیه ی خوبی داره و همیشه شوخی میکنه و نمک میریزه اما الان خیلی سردو غمگین شده و این باعث میشه آتسوشی از ته دل دلش بسوزه و اونم غمگین بشه، اما چاره ی دیگه ای نیست.
بعد از خروج از قصر سوار کالسکه شدن و به سمت عمارت دازای به راه افتادن.
بعد از بیست دقیقه به عمارت رسیدن و پیاده شدن. دازای توی راه همش فکرش درگیر بود و اصلا روی قرار تمرکز نداشت، واقعا حال خوشی نداشت و حوصله ی نامزد بازیای نامزدشم نداشت . دازای با صدای آتسوشی به خودش اومد و وارد عمارت شدن، بعد از ورود تمام خدمتکارا تعظیم میکردن و خوش آمد میگفتن اما دازای با سردی از کنارشون میگذشت، این برای خدمتکارا هم شکه کننده بود.
بعد از کمی راه رفتن بلاخره به اتاقش رسید و درشو باز کرد و وارد شد پشت سرش درم بست آتسوشیم بیرون منتظر دازای موند و توی آینه کنار در اتاق خودشو برانداز میکرد.
دازای بعد از ورود بدون تلف کردن هیچ زمانی به سمت کمدش رفت و درشو باز کرد، همون طور که دنبال یه لباس مناسب میگشت چشمش به ست سفیدش خورد، اون ست واقعا با شکوه بود. دازای همونو برداشت و با لباسای توی تنش عوض کرد.
ستش تشکیل شده از یه پیرهن سفید با رگه های طلایی و یک شلوار پارچه ایه سفید که واقعا خوش دوخت بودن و توی تن دازای مینشستن.
دازای بعد از آماده شدن توی آینه قدیه اتاقش خودشو برانداز کرد و از میز کنسول کنار آینه شونه برداشت و موهاشو شونه زد و بعد از شونه زدن به سمت در رفت و از اتاق خارج شد و به آتسوشی گفت بریم و به راه افتادن و از عمارت خارج شدن و سوار کالسکه شدن و راه افتادن.
بعد از حدود بیست دقیقه دیگه نصف راه باغ میراث رو رفته بودن که یهو کالسکه تکون های بدی خود و یهو ایستاد و کج شد.
دازای که تازه از فکراش بیرون اومده بود بعد از ایست کالسکه به همره اتسوشی از کالسکه پیاده شد و متوجه چرخ شکسته ی کالسکه شد. بعد از کلی جرو بحث با کلسکه چی دازای بحثو ول کرد و برای آروم تر شدن اعصابش گفت میره یه دوری بزنه و بدون گوش دادن به حرف های آتسوشی که دم از خطرناک بودن جنکل میزد به سمت جنگل رو به روش حرکت کرد .
اتسوشی: دازای ـ سان خطرناکه اونجا جنگل ممنوعه هست اونجا مال شیاط....
دازای: خفه شو
و وارد جنگل شد.
ادامه دارد...
آتسوشی: قرارتون با مادام آکاری
دازای دستی به سرش کشید واقعا حوصلشو نداشت.
دازای: نمیشه بزاریش واسه یه وقت دیگه
آتسوشی: راستش نمیشه دازای ـ سان آکاری ـ سان قرارو برای دوساعت دیگه گذاشتن وقت نمیشه بهشون اطلاع بدیم
دازای نفسی کشید و سرشو تکون داد و دوباره راه افتاد
دازای: کجا
آتسوشی: باغ میراث قربان
دازای بدون سوال سرشو تکون داد و از قصر خارج شد. این اصلا عادی نبود، دازای معمولا روحیه ی خوبی داره و همیشه شوخی میکنه و نمک میریزه اما الان خیلی سردو غمگین شده و این باعث میشه آتسوشی از ته دل دلش بسوزه و اونم غمگین بشه، اما چاره ی دیگه ای نیست.
بعد از خروج از قصر سوار کالسکه شدن و به سمت عمارت دازای به راه افتادن.
بعد از بیست دقیقه به عمارت رسیدن و پیاده شدن. دازای توی راه همش فکرش درگیر بود و اصلا روی قرار تمرکز نداشت، واقعا حال خوشی نداشت و حوصله ی نامزد بازیای نامزدشم نداشت . دازای با صدای آتسوشی به خودش اومد و وارد عمارت شدن، بعد از ورود تمام خدمتکارا تعظیم میکردن و خوش آمد میگفتن اما دازای با سردی از کنارشون میگذشت، این برای خدمتکارا هم شکه کننده بود.
بعد از کمی راه رفتن بلاخره به اتاقش رسید و درشو باز کرد و وارد شد پشت سرش درم بست آتسوشیم بیرون منتظر دازای موند و توی آینه کنار در اتاق خودشو برانداز میکرد.
دازای بعد از ورود بدون تلف کردن هیچ زمانی به سمت کمدش رفت و درشو باز کرد، همون طور که دنبال یه لباس مناسب میگشت چشمش به ست سفیدش خورد، اون ست واقعا با شکوه بود. دازای همونو برداشت و با لباسای توی تنش عوض کرد.
ستش تشکیل شده از یه پیرهن سفید با رگه های طلایی و یک شلوار پارچه ایه سفید که واقعا خوش دوخت بودن و توی تن دازای مینشستن.
دازای بعد از آماده شدن توی آینه قدیه اتاقش خودشو برانداز کرد و از میز کنسول کنار آینه شونه برداشت و موهاشو شونه زد و بعد از شونه زدن به سمت در رفت و از اتاق خارج شد و به آتسوشی گفت بریم و به راه افتادن و از عمارت خارج شدن و سوار کالسکه شدن و راه افتادن.
بعد از حدود بیست دقیقه دیگه نصف راه باغ میراث رو رفته بودن که یهو کالسکه تکون های بدی خود و یهو ایستاد و کج شد.
دازای که تازه از فکراش بیرون اومده بود بعد از ایست کالسکه به همره اتسوشی از کالسکه پیاده شد و متوجه چرخ شکسته ی کالسکه شد. بعد از کلی جرو بحث با کلسکه چی دازای بحثو ول کرد و برای آروم تر شدن اعصابش گفت میره یه دوری بزنه و بدون گوش دادن به حرف های آتسوشی که دم از خطرناک بودن جنکل میزد به سمت جنگل رو به روش حرکت کرد .
اتسوشی: دازای ـ سان خطرناکه اونجا جنگل ممنوعه هست اونجا مال شیاط....
دازای: خفه شو
و وارد جنگل شد.
ادامه دارد...
۴.۰k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.