پارت ۱۵ (بجای من ببین )
سریع اونسو رو توی بقلم گرفتم و سرشو نوازش کردم اینقدر شدید گریه کرده بود پشته سر هم دل میزد اما اون فقط مست بودچیزی از حرف هایی که میزد یادش نمیمونه واقعا قلبم مچاله شود وقتی بهم گفت میخواد کنارم بمونه اون نمیتونه کنارم بمونه رد اشک هاش صورتشو خیس کرده بود کم کم با گذشت زمان آروم شود سرشو آروم روی بالشت گذاشتم و خودم کنارش خوابیدم دستمو زیر سرش گذاشتم و محکم بقلش کردم عطر شیرین موهاش داشت دیوونم میکرد مطمئنم هیچ عطری توی دنیا وجود نداره که بوی موهاشو بده نمیتونم بوی دلنشینش و توصیف کنم لباش وایی لباش اینگار با
عسل ساخته شده بود بازم میخواستم من بازم لباشو میخواستم به چهره آرومش نگاه کردم قراره تا ابد اینقدر آروم بخوابه ؟؟
هنوز برام قابل هضم نیست چرا میخوای منو تنها بزاری ؟
تمام این حرف هارو به اونسو میگفت
زندگی تهیونگ شده بود مثل اون باتلاق هرچقدر تلاش میکرد به اونسو برسه زود تر توی اون باتلاق فرو میرفت راه خلاصی برای نجات از اون باتلاق نداشت اون سرگرمیش شده بود این که اونسو بخوابه و ساعت ها باهاش حرف بزنه بلاخره اونم کم کم کنار اونسو خوابش برد
صبح
وقتی با نور خورشید به چشمش خورد دید اونسو پیشش نیست با فریاد یکی از ندیمه ها فوران از روی تخت پرید و به بیرون رفت اون اونسو بود روی زمین افتاده بود و داشت کف بالا میآورد واقعا واسم سخته بغضمو نگه دارم اشک هام همینجوری سرازیر میشود نمیتونستم طبیب خبر کنم چون گفت دارویی برای نجاتش وجود نداره میخواستم داد بزنم مگه من چقدر آدم بدی بودم که جواب دنیا با من اینه من دیگه خسته شودم دیگه بسمه دنیا هرچقدر که میتونست منو مچاله کرد من دیگه نمیتونم اونسو رو سریع بوردم روی تخت گذاشتم با یه حبه قند خیس لبشو مزه دار کردم فکر کنم حالش بهتر شود رنگ به صورتش نمونده بود این داشت منو دیونه میکرد
عسل ساخته شده بود بازم میخواستم من بازم لباشو میخواستم به چهره آرومش نگاه کردم قراره تا ابد اینقدر آروم بخوابه ؟؟
هنوز برام قابل هضم نیست چرا میخوای منو تنها بزاری ؟
تمام این حرف هارو به اونسو میگفت
زندگی تهیونگ شده بود مثل اون باتلاق هرچقدر تلاش میکرد به اونسو برسه زود تر توی اون باتلاق فرو میرفت راه خلاصی برای نجات از اون باتلاق نداشت اون سرگرمیش شده بود این که اونسو بخوابه و ساعت ها باهاش حرف بزنه بلاخره اونم کم کم کنار اونسو خوابش برد
صبح
وقتی با نور خورشید به چشمش خورد دید اونسو پیشش نیست با فریاد یکی از ندیمه ها فوران از روی تخت پرید و به بیرون رفت اون اونسو بود روی زمین افتاده بود و داشت کف بالا میآورد واقعا واسم سخته بغضمو نگه دارم اشک هام همینجوری سرازیر میشود نمیتونستم طبیب خبر کنم چون گفت دارویی برای نجاتش وجود نداره میخواستم داد بزنم مگه من چقدر آدم بدی بودم که جواب دنیا با من اینه من دیگه خسته شودم دیگه بسمه دنیا هرچقدر که میتونست منو مچاله کرد من دیگه نمیتونم اونسو رو سریع بوردم روی تخت گذاشتم با یه حبه قند خیس لبشو مزه دار کردم فکر کنم حالش بهتر شود رنگ به صورتش نمونده بود این داشت منو دیونه میکرد
۱۴۴.۵k
۰۹ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.