افسون شده p34
دراکو : سرمو انداختم پایین و دستای مشت شده و لرزانم رو بهم فشردم که مادرش با صدای بلندی گفت : خیالت راحت شد؟ دختر دسته گلم الان اینجاس قبرستون! به پانسی رسیدی حالا اومدی اینجا که چی بشه؟ منتظر بودی فقط این سنگ و ببینی؟! دراکو : بغض گلومو می فشرد و جرعت بالا گرفتن سرمو نداشتم با صدای بلند تر گفت : جوابمو بده چرا اومدی اینجا؟! دراکو : زیر لب با صدای آرومی گفتم : من..من نمیدونم..چ..چی شده! ولی.. متاسفم! مادر اورانوس پوزخندی زد و با لحن تمسخر آمیزی گفت : هیچ میدونی چقدر واسه اینکه فقط یک بار خودت باهاش حرف بزنی چقدر سختیو تحمل کرد؟ ولی تو با سرد ترین حالت ممکن اونو از خودت دور کردی حالام نیازی به بودنت نیست نباشی حداقل روح اورانوس آرومه! برو..دراکو : قطره اشکی که از گوشه چشمم سر میخورد رو با پشت دست پاک کردم و برگشتم و نگاهی به اون سنگ انداختم و لبخند تلخی زدم و سرمو انداختم پایین و با قدم های آروم ازش دور شدم باد سوزناکی قطره های بارون رو سمتم می کشوند اورانوس تو کجایی؟ چرا درست وقتی نیازت دارم نیستی؟ چرا وقتی داره حالم از خودم بهم میخوره نیستی؟!:) چرا همه مثل یکی که تمام اتفاقات دنیا تقصیرشه باهام رفتار میکنن؟ اشک هام به گریه هایی با صدای بلند تبدیل شده بود فقط میرفتم نمیدونم کجا فقط دور میشدم نمیدونم از کجا فقط قدم قدم میگذشتم از همه چی حتی خودم!...
۲.۱k
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.