از اون همه حسی که داشتیم فقط موند یه خاطره ، یه خاطره به
از اون همه حسی که داشتیم فقط موند یه خاطره ، یه خاطره به تلخی قهوه اول صبح که نبودنت کنارم تلخ ترش میکرد ، ولی اون خاطرها درعین تلخ بودن شیرینم بودن ، مثلا لبخند زدن به پیامات از شیرینی اون روزا بود و گریه کردن برا همون پیامات از تلخی ، یه جور بازی بود که میدونستیم تهش همه چی خراب میشه ولی باز ادامش میدادیم . ما هردومون قلب هامون شکسته بود ، هردومون پر زخم بودیم ولی با کنارهم بودنمون ترمیمش میکردیم ؛
اما امان از اینکه نمیدونستیم تموم این حسا تبدیل به خاطرهایی میشه که از ذهنمون هرگز پاک نمیشه .
اما امان از اینکه نمیدونستیم تموم این حسا تبدیل به خاطرهایی میشه که از ذهنمون هرگز پاک نمیشه .
۱۶.۲k
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.