our song part : ۲
آرتور : هی احمق
پسر کلاهشو جلو کشید و به قدم هایش سرعت بیشتری بخشید
آرتور : مگه با تو نیستم؟
تهیونگ : دست از سرم بردار حوصلتو ندارم مرد پیر
آرتوره : به چشمام نگاه کن بهم نگاه کن تا ببینم چی داری که زنم بخاطرت ولم کرد؟ گفتم نگام کن تهیووونگگگگ
پسر یاد چندین وقت پیش افتاد که زن این مرد با تمام بی شرمیش پیشنهاد همخوابی بهش داده بود و مثل همیشه همه کاسه کوزه ها سر تهیونگ خراب شده بود چرا؟
چون مردم اطرافش بشدت نژاد پرست بودن و هیچوقت قرار نبود پشت این نقاش معصوم اهل کرهای جنوبی رو بگیرن در یک لحظه همه آرامشش رو بخاطر دست درازی مرد از دست داد و یقه پیرهنش را توی مشتش فشرد و از بین دندان های بهم چفت شدش غرید
تهیونگ: یا زنت عادت به هرزگی داشته یا تو دیگه براش زیادی پیر شدی
حالا هم دست از داد و بیداد وسط خیابون بردار و کمتر حرص بخور چون ممکنه علاوه بر جسمت روحتم پیر بشه
آرتور : کثافته عوضییییی زیادی به خودت نه ناز الان به حساب صورت خوشگلت رسیدگی میکنم
هر دو مرد به شدت وسط کوچه گلاویز شده بودند
به نظر میرسید که مرد نقاش قرار نیست امروز کوتاه بیاید
و هرچه حرص و کلافگی داشت را به صورت مشت حواله مرد میکرد هر دو نفس نفس میزدند و کسی جرعت نزدیک شدن به آنها را نداشت
دنیل : هی تهیونگ...کیم تمومش کن...تمومش کن بیا..کنار
تهیونگ : تو....تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نگفتم تا...
دنیل : اره اره گفتی تا یه چیز خیلی مهم نباشه نیام پیشت....باهام بیا...زود باش
تهیونگ لگدی نثار مرد روی زمین کرد و از اونجا دور
┈─┈──┈𔘓┈──┈─┈
(خانه نقاش)
قهوه تلخ را جلوی مرد گذاشت با نگرانی بهش زل زد
تهیونگ : چه خبره؟
دنیل : الیزابت پیر همونی که زمینتو مخفیانه در اختیارش گذاشته بودی...
تهیونگ : خب؟ بگو
دنیل : چند روز پیش از دنیا رفت....حالا مردم روستا....
تهیونگ دیگه هیچی
از گفته های دوست قدیمیش نمیفهمید دست لرزانشو روی دسته مبل چرمی گذاشت و خودش را روی آن انداخت
دنیل : هی ،کیم، فهمیدی چی گفتم؟ چرا به این روز افتادی؟
تهیونگ : دن..دنیل...برو یکم توی اتاق مهمان استراحت کن نیاز به تنهایی دارم
دنیل : حالت خو...
با بالا رفتن دست تهیونگ تو هوا ساکت شد و به آرومی از اتاق خارج شد
های گایز چطورین اینم از پارت جديد لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون
پسر کلاهشو جلو کشید و به قدم هایش سرعت بیشتری بخشید
آرتور : مگه با تو نیستم؟
تهیونگ : دست از سرم بردار حوصلتو ندارم مرد پیر
آرتوره : به چشمام نگاه کن بهم نگاه کن تا ببینم چی داری که زنم بخاطرت ولم کرد؟ گفتم نگام کن تهیووونگگگگ
پسر یاد چندین وقت پیش افتاد که زن این مرد با تمام بی شرمیش پیشنهاد همخوابی بهش داده بود و مثل همیشه همه کاسه کوزه ها سر تهیونگ خراب شده بود چرا؟
چون مردم اطرافش بشدت نژاد پرست بودن و هیچوقت قرار نبود پشت این نقاش معصوم اهل کرهای جنوبی رو بگیرن در یک لحظه همه آرامشش رو بخاطر دست درازی مرد از دست داد و یقه پیرهنش را توی مشتش فشرد و از بین دندان های بهم چفت شدش غرید
تهیونگ: یا زنت عادت به هرزگی داشته یا تو دیگه براش زیادی پیر شدی
حالا هم دست از داد و بیداد وسط خیابون بردار و کمتر حرص بخور چون ممکنه علاوه بر جسمت روحتم پیر بشه
آرتور : کثافته عوضییییی زیادی به خودت نه ناز الان به حساب صورت خوشگلت رسیدگی میکنم
هر دو مرد به شدت وسط کوچه گلاویز شده بودند
به نظر میرسید که مرد نقاش قرار نیست امروز کوتاه بیاید
و هرچه حرص و کلافگی داشت را به صورت مشت حواله مرد میکرد هر دو نفس نفس میزدند و کسی جرعت نزدیک شدن به آنها را نداشت
دنیل : هی تهیونگ...کیم تمومش کن...تمومش کن بیا..کنار
تهیونگ : تو....تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نگفتم تا...
دنیل : اره اره گفتی تا یه چیز خیلی مهم نباشه نیام پیشت....باهام بیا...زود باش
تهیونگ لگدی نثار مرد روی زمین کرد و از اونجا دور
┈─┈──┈𔘓┈──┈─┈
(خانه نقاش)
قهوه تلخ را جلوی مرد گذاشت با نگرانی بهش زل زد
تهیونگ : چه خبره؟
دنیل : الیزابت پیر همونی که زمینتو مخفیانه در اختیارش گذاشته بودی...
تهیونگ : خب؟ بگو
دنیل : چند روز پیش از دنیا رفت....حالا مردم روستا....
تهیونگ دیگه هیچی
از گفته های دوست قدیمیش نمیفهمید دست لرزانشو روی دسته مبل چرمی گذاشت و خودش را روی آن انداخت
دنیل : هی ،کیم، فهمیدی چی گفتم؟ چرا به این روز افتادی؟
تهیونگ : دن..دنیل...برو یکم توی اتاق مهمان استراحت کن نیاز به تنهایی دارم
دنیل : حالت خو...
با بالا رفتن دست تهیونگ تو هوا ساکت شد و به آرومی از اتاق خارج شد
های گایز چطورین اینم از پارت جديد لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون
۷.۸k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.